Master of fear
Master of fear
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

شلاق شعله ی مرگ ( تک پارتی )

همه چیز از اونجایی بود که من به اون مکان مخفی رفتم .........

بزارید از اول براتون تعریف کنم

من یک شرور خلافکارم و اسمم دنیز است من هر روز یک کار میکنم

یک روز دزدی ، یک روز آدم ربایی و ...

تا اینکه یک روز درباره ی یک شلاق عجیبی خواندم و با خود گفتم اگه این واقیعت داشته باشه که اون شلاق بتونه همچین کار هایی بکنه من حتما باید اون رو به دست بیارم .

اون وقتی دیگه همه باید حرف من رو گوش بدن و کسی نافرمانی کنه میمیره.

پس حسابی تحقیق کردم و دیدم نوشته یک نگهبان ترسناک و زشت از اون شلاق محافظت میکنه !!

بعد نوشته بود که هر کس به داخل اونجا رفته دیگه نتونسته برگرده .

ولی من نترسیدم و یک روز در حال جمع کردن وسایل بودم و بار اضافی هم با خودم بر نمیداشتم شبش رو خوب خوابیدم وقتی بیدار شدم زدم توی اینترنت و لوکشینش رو پیدا کردم و با ماشینی که دزدیده بودم راه افتادم.

بعد از ۳ ساعت رانندگی به اونجا رسیدم اما سازه ی عجیبی ندیدم .

فهمیدم اون سازه یا مخفیه یا لوکشین اشتباه بوده .

شروع کردم با دقت نگاه کردن که یک تخته سنگ خیلی خیلی گنده دیدم و گفتم احتمالا یک ربطی به اون تخته سنگ داره چون خیلی مشکوک بود .

رفتم سمتش و خوب نگاهش کردم که یک دستگیره دیدم

اون دستگیره رو به سمت پایین کشیدم که یک دفعه زیر پایم باز شد و افتادم رو یک چیزی

اون چیز سرسره بود که کلی اینور و اونور میرفت منم مشکوک شده بودم اما کاری هم نمیتونستم بکنم چون شیب سرسره انقدر زیاد بود که نمیتونستی خودت رو نگه داری

که بالاخره به آخر سرسره رسیدم . محکم خوردم زمین اما زیاد دردم نگرفت .

یک شلاق توی دهن یک اژدهای مجسمه ای دیدم و خیلی سوسکی رفتم برش داشتم .

وقتی گرفتم توی دستم یک لحظه صدای خنده ی شیطانی یک پیرمردی اومد منم برای محافظت از خودم اون شلاق رو آماده ی زدن یک چیز کردم .

صدای خنده ی پیرمرد نزدیک و نزدیک تر میشد که یکی از پشت زد توی سرم و خوردم زمین و بی هوش شدم .

وقتی به هوش آمدم دیدم کنار کلی کله ی اسکلته و با چاقوی توی کفشم طناب دور دستم رو پاره کردم و از اونجا بیرون رفتم .

دیدم دباره اون پیرمرد داره صدام میکنه یعنی داشت باهام صحبت میکرد گفت من اسمم گاندولفه و گفت من مامور این شلاق هستم و بهم گفتن اگه ۱۰۰ سال از این شلاق محافظت کنی آزاد میشی ولی الان ۱۰۰۰ ساله که اینجام

بهش گفتم چیجوری زنده ای

گفت من در واقع یک جادوگرم و هرکس به اینجا بیاد توس اون اتاق میبندمش تا از گرسنگی بمیره .

گفتم اگه من از اینجا درت بیارم اون شلاق رو بهم میدی

گفت آره

گفتم اون شلاق رو بده به من با یک ضربه محکم کوبیدم به دیوار اونجا و دیوار شکست و یک راه برامون باز شد .

پله میخورد و میرفت بالا و ما تونستیم فرار کنیم

بعد بهش گفتم اون شلاق رو حالا بده به من ولی لبخندی زد و یک چیزی زد زمین و غیب شد

ولی خبر نداشت که کلک خورده بود

من میدونستم یک جادوگر اونجاست چون کلی تحقیق کرده بودم و میدونستم فریبم میده پس یک شلاق تقلبی مثل همون درست کردم و وقتی داشتیم از اون راه پله بالا میرفتیم عوض کردم

حالا شلاق دست من بود و قدرت عجیبی داشت به هرجایی که میزدی اونجا آتیش میگرفت

دیگه تا چند وقت کلی ازش استفاده کردم و همه جارو نابود کردم

به هیچ کس رحم نمیکردم

آنقدر از این شلاق استفاده کرده بودم که همه جا شده بود عین جهنم و از همه جا شعله ی آتش میبارید


<< پایان >>


ترسناکداستان ترسناکداستانمرموز
😈👻کانال من پر از داستان ترسناک و مرموزه 👻😈 👍اگه داستان ترسناک دوست داری به کانال من یک سر بزن 👍 👻😱این کانال نمیزاره شب خوابت ببره😱👻
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید