همه چیز از اونجایی بود که من به اون مکان مخفی رفتم .........
بزارید از اول براتون تعریف کنم
من یک شرور خلافکارم و اسمم دنیز است من هر روز یک کار میکنم
یک روز دزدی ، یک روز آدم ربایی و ...
تا اینکه یک روز درباره ی یک شلاق عجیبی خواندم و با خود گفتم اگه این واقیعت داشته باشه که اون شلاق بتونه همچین کار هایی بکنه من حتما باید اون رو به دست بیارم .
اون وقتی دیگه همه باید حرف من رو گوش بدن و کسی نافرمانی کنه میمیره.
پس حسابی تحقیق کردم و دیدم نوشته یک نگهبان ترسناک و زشت از اون شلاق محافظت میکنه !!
بعد نوشته بود که هر کس به داخل اونجا رفته دیگه نتونسته برگرده .
ولی من نترسیدم و یک روز در حال جمع کردن وسایل بودم و بار اضافی هم با خودم بر نمیداشتم شبش رو خوب خوابیدم وقتی بیدار شدم زدم توی اینترنت و لوکشینش رو پیدا کردم و با ماشینی که دزدیده بودم راه افتادم.
بعد از ۳ ساعت رانندگی به اونجا رسیدم اما سازه ی عجیبی ندیدم .
فهمیدم اون سازه یا مخفیه یا لوکشین اشتباه بوده .
شروع کردم با دقت نگاه کردن که یک تخته سنگ خیلی خیلی گنده دیدم و گفتم احتمالا یک ربطی به اون تخته سنگ داره چون خیلی مشکوک بود .
رفتم سمتش و خوب نگاهش کردم که یک دستگیره دیدم
اون دستگیره رو به سمت پایین کشیدم که یک دفعه زیر پایم باز شد و افتادم رو یک چیزی
اون چیز سرسره بود که کلی اینور و اونور میرفت منم مشکوک شده بودم اما کاری هم نمیتونستم بکنم چون شیب سرسره انقدر زیاد بود که نمیتونستی خودت رو نگه داری
که بالاخره به آخر سرسره رسیدم . محکم خوردم زمین اما زیاد دردم نگرفت .
یک شلاق توی دهن یک اژدهای مجسمه ای دیدم و خیلی سوسکی رفتم برش داشتم .
وقتی گرفتم توی دستم یک لحظه صدای خنده ی شیطانی یک پیرمردی اومد منم برای محافظت از خودم اون شلاق رو آماده ی زدن یک چیز کردم .
صدای خنده ی پیرمرد نزدیک و نزدیک تر میشد که یکی از پشت زد توی سرم و خوردم زمین و بی هوش شدم .
وقتی به هوش آمدم دیدم کنار کلی کله ی اسکلته و با چاقوی توی کفشم طناب دور دستم رو پاره کردم و از اونجا بیرون رفتم .
دیدم دباره اون پیرمرد داره صدام میکنه یعنی داشت باهام صحبت میکرد گفت من اسمم گاندولفه و گفت من مامور این شلاق هستم و بهم گفتن اگه ۱۰۰ سال از این شلاق محافظت کنی آزاد میشی ولی الان ۱۰۰۰ ساله که اینجام
بهش گفتم چیجوری زنده ای
گفت من در واقع یک جادوگرم و هرکس به اینجا بیاد توس اون اتاق میبندمش تا از گرسنگی بمیره .
گفتم اگه من از اینجا درت بیارم اون شلاق رو بهم میدی
گفت آره
گفتم اون شلاق رو بده به من با یک ضربه محکم کوبیدم به دیوار اونجا و دیوار شکست و یک راه برامون باز شد .
پله میخورد و میرفت بالا و ما تونستیم فرار کنیم
بعد بهش گفتم اون شلاق رو حالا بده به من ولی لبخندی زد و یک چیزی زد زمین و غیب شد
ولی خبر نداشت که کلک خورده بود
من میدونستم یک جادوگر اونجاست چون کلی تحقیق کرده بودم و میدونستم فریبم میده پس یک شلاق تقلبی مثل همون درست کردم و وقتی داشتیم از اون راه پله بالا میرفتیم عوض کردم
حالا شلاق دست من بود و قدرت عجیبی داشت به هرجایی که میزدی اونجا آتیش میگرفت
دیگه تا چند وقت کلی ازش استفاده کردم و همه جارو نابود کردم
به هیچ کس رحم نمیکردم
آنقدر از این شلاق استفاده کرده بودم که همه جا شده بود عین جهنم و از همه جا شعله ی آتش میبارید
<< پایان >>