ویرگول
ورودثبت نام
Master of fear
Master of fear
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

مردگان متحرک ( پارت پایانی )

666
666

نزدیک ماشین شدم که دیدم اون پیرمرد با یک چماغ پشت سرمه و محکم زد توی سرم .

بی هوش شدم

وقتی به هوش اومدم دیدم کنار یک عالمه انسان مرده بودم یک داد بلندی کشیدم و میخواستم فرار کنم که دستام بسته بود .

اون پیرمرد صدام رو شنید و اومد توی اتاق وقتی وارد اتاق شد تمام اون مرده ها شروع کردن به تکان خوردن ، انگار با اومدن اون پیرمرد جون میگرفتن .

اون پیر مرد به یکی از اون مرده ها در گوشش چیزی گفت و اون مرده رفت و براش یک صندلی اورد و پیرمرد روش نشست .

فکر کنم اونا خدمتکارای اون پیرمرد بودن اما برام سوال بود که چرا اون پیرمرد اونا رو زندانی کرده بود .

با اینکه خیلی ترسیده بودم ولی بازم خودمو نباختم و تسلیم نشدم .

اون پیرمرد برای خودش یک چیز های عجیب میگفت که فکر کنم با من بود ولی من متوجه منظور اون نمیشدم !

همینطور که داشتم سعی میکردم بفهمم پیرمرد چی داره میگه یک میخ روی دیوار احساس کردم .

خیلی طبیعی شروع کردم به پاره کردن طناب دور دستم .

پیرمرد یک داد سرم کشید و از اون اتاق بیرون رفت . نمیدونم چرا . فکر کنم درگیری مغزی داشت .

وقتی پاش رو از توی اتاق گذاشت بیرون اون مرده ها دوباره روی زمین افتادن و تکون نمیخوردن منم از این فرصت استفاده کردم و طناب رو کامل پاره کردم و خواستم فرار کنم .

یک راه پله میخورد اون رو بالا رفتم

پیرمرد توی آشپز خونه بود داشت با خودش دعوا میکرد منم نمیتونستم فرار کنم . چون اون منو میدید

رفتم پشتش و خواستم هولش بدم که سریع برگشت .

با هم درگیر شدیم یک هولم داد و پرت شدم به سمت کابینت .

روی کابینت یک چاقو بود و با اون چاقو چند بار توی شکمش زدم سریع خواستم از اونجا فرار کنم که ماشینم نبود .

رفتم جلوی سینک و صورتم که خونی شده بود شستم و از اون رستوران طلسم شده بیرون رفتم و دیدم ماشینم کمی دور تر از رستورانه .

بعد از کلی راه رفتن بالاخره به ماشینم رسیدم و متوجه شدم سوئیچم نیست اما من همیشه یک سوئیچ زاپاس توی ماشینم قایم کرده بودم .

دیگه راه افتادم داشتم برمیگشتم خونه .

توی مسیر یک جنگل خیلی خوشگله اما من توقف نکردم .

با شکم گرسنه ادامه دادم و دیدم یکی داره منو تعقیب میکنه .

دیدم یکی از اون مرده های توی اون رستورانه .

خیلی ترسیدم و با تمام قوت گاز دادم همینطور داشتیم تعقیب و گریز میکردیم که بنزین ماشینم تموم شد و زدم بغل اونا با یک دسته افتاده بودن دنبالم که من فقط یکیشون رو دیدم .

دیگه راه فرار نداشتم که اون مرده پیاده شد و با قفل فرمون زد شیشم رو شکست و منو کشت .

واقعا نمیدونم چرا اون موقع هیچ کس نیومد نجاتم بده .

که یهو

به هوش اومدم و متوجه شدم

از شدت گرسنگی یک تصادفی کرده بودم و توی بیمارستان بودم و چند روز به کما رفته بودم .

بعد از ۲ هفته من رو مرخص کردن و من رفتم به خونه و رفتم جلوی آینه که دیدم صورت خودم به شکل اون مرده ها در اومده و حالا خودم جز اون مرده ها بودم و همه چیز رو فهمیدم .

فهمیدم که من توی کما نرفته بودم .

اون رستوران طلسم شده بوده و هر کس که پاش رو به اونجا بذاره به هر دلیلی میمیره و خودش از اون مرده ها میشه و باید خدمتکار صاحبش باشه اما من که اون پیرمرد رو کشته بودم که صدای تلق و تلوق در اومد که دیدم اون پیرمرد زندست و فقط به شکل اون مرده ها دراومده و باید از اون اطاعت کنیم




<< پایان >>


اگه خوشت اومد حتما لایک کن 😘😘



فراراتاق مرده‌هارستوران طلسمشکل مرده‌هاپیرمرد
😈👻کانال من پر از داستان ترسناک و مرموزه 👻😈 👍اگه داستان ترسناک دوست داری به کانال من یک سر بزن 👍 👻😱این کانال نمیزاره شب خوابت ببره😱👻
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید