نزدیک ماشین شدم که دیدم اون پیرمرد با یک چماغ پشت سرمه و محکم زد توی سرم .
بی هوش شدم
وقتی به هوش اومدم دیدم کنار یک عالمه انسان مرده بودم یک داد بلندی کشیدم و میخواستم فرار کنم که دستام بسته بود .
اون پیرمرد صدام رو شنید و اومد توی اتاق وقتی وارد اتاق شد تمام اون مرده ها شروع کردن به تکان خوردن ، انگار با اومدن اون پیرمرد جون میگرفتن .
اون پیر مرد به یکی از اون مرده ها در گوشش چیزی گفت و اون مرده رفت و براش یک صندلی اورد و پیرمرد روش نشست .
فکر کنم اونا خدمتکارای اون پیرمرد بودن اما برام سوال بود که چرا اون پیرمرد اونا رو زندانی کرده بود .
با اینکه خیلی ترسیده بودم ولی بازم خودمو نباختم و تسلیم نشدم .
اون پیرمرد برای خودش یک چیز های عجیب میگفت که فکر کنم با من بود ولی من متوجه منظور اون نمیشدم !
همینطور که داشتم سعی میکردم بفهمم پیرمرد چی داره میگه یک میخ روی دیوار احساس کردم .
خیلی طبیعی شروع کردم به پاره کردن طناب دور دستم .
پیرمرد یک داد سرم کشید و از اون اتاق بیرون رفت . نمیدونم چرا . فکر کنم درگیری مغزی داشت .
وقتی پاش رو از توی اتاق گذاشت بیرون اون مرده ها دوباره روی زمین افتادن و تکون نمیخوردن منم از این فرصت استفاده کردم و طناب رو کامل پاره کردم و خواستم فرار کنم .
یک راه پله میخورد اون رو بالا رفتم
پیرمرد توی آشپز خونه بود داشت با خودش دعوا میکرد منم نمیتونستم فرار کنم . چون اون منو میدید
رفتم پشتش و خواستم هولش بدم که سریع برگشت .
با هم درگیر شدیم یک هولم داد و پرت شدم به سمت کابینت .
روی کابینت یک چاقو بود و با اون چاقو چند بار توی شکمش زدم سریع خواستم از اونجا فرار کنم که ماشینم نبود .
رفتم جلوی سینک و صورتم که خونی شده بود شستم و از اون رستوران طلسم شده بیرون رفتم و دیدم ماشینم کمی دور تر از رستورانه .
بعد از کلی راه رفتن بالاخره به ماشینم رسیدم و متوجه شدم سوئیچم نیست اما من همیشه یک سوئیچ زاپاس توی ماشینم قایم کرده بودم .
دیگه راه افتادم داشتم برمیگشتم خونه .
توی مسیر یک جنگل خیلی خوشگله اما من توقف نکردم .
با شکم گرسنه ادامه دادم و دیدم یکی داره منو تعقیب میکنه .
دیدم یکی از اون مرده های توی اون رستورانه .
خیلی ترسیدم و با تمام قوت گاز دادم همینطور داشتیم تعقیب و گریز میکردیم که بنزین ماشینم تموم شد و زدم بغل اونا با یک دسته افتاده بودن دنبالم که من فقط یکیشون رو دیدم .
دیگه راه فرار نداشتم که اون مرده پیاده شد و با قفل فرمون زد شیشم رو شکست و منو کشت .
واقعا نمیدونم چرا اون موقع هیچ کس نیومد نجاتم بده .
که یهو
به هوش اومدم و متوجه شدم
از شدت گرسنگی یک تصادفی کرده بودم و توی بیمارستان بودم و چند روز به کما رفته بودم .
بعد از ۲ هفته من رو مرخص کردن و من رفتم به خونه و رفتم جلوی آینه که دیدم صورت خودم به شکل اون مرده ها در اومده و حالا خودم جز اون مرده ها بودم و همه چیز رو فهمیدم .
فهمیدم که من توی کما نرفته بودم .
اون رستوران طلسم شده بوده و هر کس که پاش رو به اونجا بذاره به هر دلیلی میمیره و خودش از اون مرده ها میشه و باید خدمتکار صاحبش باشه اما من که اون پیرمرد رو کشته بودم که صدای تلق و تلوق در اومد که دیدم اون پیرمرد زندست و فقط به شکل اون مرده ها دراومده و باید از اون اطاعت کنیم
<< پایان >>
اگه خوشت اومد حتما لایک کن 😘😘