Master of fear
Master of fear
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

کلبه ی تاریکی ( پارت پایانی )

666
666

از خواب پریدم و دیدم که صبح شده ، که دیدم یک بچه ی نیازمند داره می خواهد بهم دستمال بفروشه . من از قدیما هر نیازمندی که میدیدم به او کمک میکردم و اینبار هم نه نگفتم .

صبح شده بود و دوستم داشت غذا درست میکرد و ظاهرا خوش موقع بیدار شده بودم . چایی صبحانه خوردیم و دوباره حرکت کردیم این بار نوبت من بود که رانندگی کنم .

همینطور که داشتیم میرفتیم دوستم که اسمش رالف بود گفت باید بری توی این جاده خاکی . رالف کنارم نشسته بود و تئودور عقب .

بعد از نیم ساعت توی اون جاده ی خاکی به یک جاده و جنگل ترسناک رسیدیم !!

رالف و تئودور اسلحه ها را در آوردند تا غافلگیر نشویم .

این جاده خیلی ترسناک بود

جاده اش ترک ترک خورده بود و رد خون بود ، درختان بسیار ترسناکی داشت و آن درختان چوب عجیبی داشتن و مه سیاه رنگی کل جنگل را فرا گرفته بود با اینکه صبح بود ولی توسط آن مه انگار شب بود .

با خود میگویم اگه صبح انقدر ترسناکه پس شب چطور میشه !

این جنگل خیلی ترسناک بود و از شانس بد من باید رانندگی میکردم البته من مهارت زیادی توی رانندگی دارم.

حدود ده دقیقه توی این جاده ی ترسناک رفتیم که .......

که یکی از پشت درختان به ما یک دست خونی ترسناک پرتاب کرد !!

هر سه تامون ترسیدیم و رالف و تئودور به اون درختی که از اونجا دست پرتاب شد شلیک کردند . اما هیچ اتفاق خاصی نیفتاد !

اما اون دستی که پرتاب کرده بود ، چسبیده بود به شیشه و خونش ریخته بود روی شیشه و نمی ذاشت هیچ جایی رو ببینی !

مجبور شدم بزنم بغل تا ببینم که چه اتفاقی افتاد !

با یک دستمال شروع کردم به تمیز کردن شیشه ماشین و رالف و تئودور از من محافظت میکردند !

که ............

که یک دفعه دیدم یک موجود عجیبی از پشت درختان و توی اون مه داره به من نگاه میکنه !!

خیلی ترسیدم

به رالف و تئودور گفتم سریع بشینید باید فرار کنیم !!

منم سریع نشستم .

اون قدری شیشه رو تمیز کرده بودم که بتونم ببینم .

اون موجود ترسناک هم دنبالمون کرد !!

ما خیلی سریع از اونجا فرار کردیم اما اون خیلی سریع تر از ما بود !!

همینطور میرفتیم که از دور یک کلبه ترسناک دیدم فهمیدم همون کلبه ی تاریکیه !!

گفتم باید نزدیک اونجا بشیم و بریم داخل کلبه ی متروکه !!

خیلی وحشت زده بودیم !

رالف و تئودور هرچی به او تیر اندازی میکردند اما او هیچیش نمیشد و پر اشتیاق تر سمت ما میامد

بالاخره به کلبه نزدیک شدیم !

اون فضا خیلی ترسناک بود و کلا یادمون رفته بود که داخل اون کلبه ی ترسناک و مرموز چند شیطان پرستند اما چاره ای نداشتیم .

شاید خدا بهمون رحم کرد .

وارد کلبه شدیم و اون کلبه خیلی فضای ترسناکی داشت !

اونجا کامل تاریک بود !

الان میفهمم که چرا اسم اون کلبه ، کلبه ی تاریکیه!!!

که یک لحظه ...............

یک لحظه صدای قفل شدن در های کلبه اومد و برق ها روشن شد و یک موجود ترسناک که سرش را کج کرده بود و چشمانش گرد بود ازش خون میچکید با لبخند شیطانی داشت به من نگاه میکرد !!

خیلی ترسیدیم

راستش ترسناک ترین چیزی بود که تا به حال دیده بودم!!!

یکی یکی دنبالمون کرد و کشت

اول رالف و کشت خیلی بد کشتشون ، دهان ترسناکی داشت و یک دفعه کله ی اون آدم رو بکنه !!

هم میتونست مثل روح ازمون رد بشه ، هم میتونست مثل آدم مارو بکشه !

بعدش تئودور رو کشت و بعدش هم من

وقتی مردم سک جای عجیب بودم

قادر به درک همه چیز بودم و کل ماجرا رو فهمیدم .

فهمیدم که در واقع ریئسم یک شیطان پرست بوده و در لباس مبدل ، چون من خیلی از شیطان پرستان را از بین برده بودم میخواست من را نابود کنه که این کار رو هم کرد .

برای همین اون کس هایی که خیلی از شیطان پرستان را نابود کرده بودند با من فرستاده بود .

الان دیگه من را کشته و خودش دارد راست راست میچرخه و هیچ کس متوجه شیطان پرستی او نمیشه




<< پایان >>


ترسناکداستان ترسناکمرموزداستانکلبه
😈👻کانال من پر از داستان ترسناک و مرموزه 👻😈 👍اگه داستان ترسناک دوست داری به کانال من یک سر بزن 👍 👻😱این کانال نمیزاره شب خوابت ببره😱👻
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید