Parsa Mirzaei
Parsa Mirzaei
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

ارواح تاریک ق۱ ف۱

دی سی تقدیم میکولد
سری داستان ارواح تاریک


پارسا داش یه چیزی میخواستم بگم. لطفا داستان هاتو ادامه بده خیلی باحالن و درسته خودمم کارو زندگی دارم
همه ی وقتمو به داستان نمیدم ولی خواهش میکنم ادامه بده
اگه ادامه میدی تو پی ویم عدد ۱ رو بفرس اگه میخوای فکر کنی ۲
و اگه قبول نمیکنی عدد ۰۱۲ رو بفرست

ولی خدایی قبول کن

_____⚡_____?_____?_____❤️‍?______⚡______?__⚡



همه چیز از وقتی شروع شد که از خونه قبلیم
به خونه ی لعنتی و شیطانی الانم سفر کردم
کابوس ها از وقتی شروع شد ک باز سازی خونه لعنتی رو شروع کردم،
هر روز وسایل تکون میخورد یا وسایل جدید میومد یا بعضی از وسیله ها نابود میشدن
هر روز جلوی در خونه خرگوش های مرده ای رو میدیدم که کاملا خونشون خشک شده بود
انگار چند ماهه ک مردن...


خونه من توی ایالت تگزاس، و شهر نیو مکزیکو هست
یه خونه ی قدیمی داغون و چسکی
خب بریم سر اصل داستان



بخش اول : بازسازی

خب خیلی خوشحال بودم ک قراره این اشغال دونی رو به یک قصر با شکوه تبدیل کنم
اول رفتم به مغازه ی مصالح ساختمانی فروشی
و سرامیک و سیمان سفارش دادم برای فردا
و سوار ماشینم شدم
و روشن کردم ، دنده عقب گرفتم و دور زدم ،
وارد جاده شدم

شب بود و برف میومد و همین باعث شد
که آروم برونم و ۱ ساعت دیرتر برسم به خونم
من تو جاده ای بودم که کنارش جنگل تاریکی بود و صدای روباه و گرگ هایی که از جنگی
میومد فضا رو ترسناک کرده بود

بخش دوم : تصادف

من به جنگل خیره شده بودم
که ناگهان به یک حیوان تصادف کردم و کنترل ماشین رو بدجور از دست دادم و ماشین رفت داخل جنگل!
و خورد به یک درخت بزرگ..!
من خوب بودم
و سریع از ماشین پیاده شدم و دیدم ماشین بخار کرده و لاستیک پنچر شده

ناگهان صدای شلیک شنیدم
و احساس سوزش کردم
و بعد شکمم داغ شد
من به شکمم نگاه کردم
دیدم جاکتم سوراخ شده
و خون میومد
،چشمام سیاهی رفت و داشتم میوفتادم زمین
اما روی زمین سنگ و کولاخ بود
و من خودمو ها دادم به سمت ماشین که روی زمین بیهوش نشم

بخش سوم و پایانی قسمت ۱ : مرد عجیب

من توی یک کلبه بیدار شدم
پتو روم بود و من روی مبل بودم
دلم خیلی درد میکرد
ناگهان پیرمردی اومد ولی نفهمید که من بیدارم
و پتو رو کشید از روم و یک سیخ داغه داغ رو چسبوند به جای گولوله و من از درد پاشدم
و یارو ترسید و رفت عقب
مرد:هی هی آروم! زخمت بخیه نمی‌خواد از دور بهت شلیک شده حالا بشین و قهوه تو بخور »
مایکل: کی بم شلیک کرد؟ و چرا؟!»
مرد: من ... فکر کردم همون آهویی هستی که دنبالش بودم»
مایکل: اخ اون باشه من درد دارم»
مرد: تو کجا زندگی میکنی؟»
مایکل : توی همین شهر خونم نزدیک جاییه که تصادف کردم»
مرد: همممم اون دور و برا فقط یک خونه و و و وجود داره و همچنین که ک ک ک که..»
مایکل: که چی؟»
مرد: ب ب ب ببین ام ... گمشو بیرون!!
دیگه اینورا نیا !!! از اینجا بروووووو!!!!»


پایان










مردداستانزمین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید