
دلبر، بخواب...
من هنوز بیدارم،
با نخ عشقت،
یه عروسک خیال بافتم—
نه برای بازی،
برای دعا کردن توی شب بیصدا.
تو نبودی،
و دستانم پینه زد زیر رگبار سوزن،
ولی گلدوزی کردم،
با هر بخیه، یه بیت نوشتم
تا زخمی نشه،
نه عروسک، نه خاطره.
اسبم میدوه توی شن بیابون،
با صدای پیتکو پیتکو،
و من، کابوی خنگولِ کمهوش،
دنبال یه ستاره میرم
که فقط دل منو میفهمه.
!