
فکر میکنه دیوونهام
ولی من فقط
هادی بودم
وسط شب،
وسط یخ،
وسط قضاوت
من میسوختم
اون میدید
ولی نمیفهمید
که سوختن من
برای روشن کردن راهش بود
نه دیوونهام
نه بیمنطق
من فقط
یه شمع بودم
که توی دستای یخزدهش
آروم آروم
خاموش شد
نمیدونست عاشقش بودم
فکر میکردم پاکی یعنی مناسبت
یعنی نجات
یعنی لمس
ولی فهمیدم
اگه پشت اون پاکی،
فهم نباشه
عمق نباشه
آیینه نباشه
اون پاکی
میتونه بشه
فاجعهی بیصدا
عشق شاید پاک بود
ولی افکارش
نه لمس داشت
نه نجات
فقط یه عروسک بود
با قضاوتهای بیعمق
و نگاههایی
که راه رو نمیدیدن

چندبار گفته بودم
با شمع، با لمس، با نجات
ولی اون
فقط نگاه کرد
نه فهمید، نه دید
پس اینبار
با بولدوزر رفتم
نه از روی خشم
از روی خستگی
از روی اینکه
دیگه نمیخواستم
شمعم خاموش بشه
توی دستای یخزدهش
تلنگر
گاهی باید
بکوبه
تا بفهمه
که راهنما
دیوونه نیست
فقط داره میسوزه
البته عشق رفت بود! قرار نبود کسیش بشم ! نخاسته بود! سهم من هیچ بود!سهم من صندلی خالی بود!
parsa
image & poem composed with Copilot
in fog, for memory—not for names
!