پرسه در تاریکی
پرسه در تاریکی
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

لبخند یک زن زیباترین کلمه دنیاست.

روی مبل سه نفره لم داده بودم و پنجره دفتر باز بود. از بیرون صدای عبور ماشین ها و موتورهایی که رد می شدند می آمد ... یکی دو سیگار کشیده بودم و لم داده بودم روی مبل و داشتم با مریم صحبت می کردم ... از آن طرف خط کلماتش به من می رسید. در آمد که " تو از چی لذت می بری توی زندگیت ؟ چی دلت را می بره ؟ " سیگار دیگری از جعبه در آوردم و به لب گذاشتم و به فکر فرو رفتم. نگاهم خیره به پنجره اتاق بود. پنجره دفتر چهار لنگه دارد که دو لنگه اول و آخری باز شو هستند پنجره با دو پرده ی بالا رونده پوشیده می شود. لنگه اول پنجره باز و پرده روی آن بالا خزیده بود و نور به داخل می ریخت. به کلمات نگاه کردم و در سوال مریم فرو رفتم. سوالی ساده و عمیق . " چه چیز در زندگی دل مرا می برد؟ " ماشینی با بوق ممتد عبور کرد و صدای مردی که دادی بر سر دیگری کشید چون تیری از گوشم گذشت. صدایشان نه چندان واضح از پنجره عبور کرد و نشسته بر فضای نامریی در من فرو رفت. تو گویی آن مرد بر سر من داد می زند که جواب بده دیگر چه چیز تو را در مشت خود می گیرد و نفست را می بندد ؟ به نظرم مسخره آمد که کسی بر سرم داد بزند تا این سوال کلیدی و مهم را جواب بدهم ... در مدرسه همیشه شاگرد درس خوانی بودم و از زمانی به بعد همیشه در ردیف اول صندلی می گرفتم. خیلی وقت ها که معلم سوالی می پرسید دست من پیش از همه بالا می رفت ... چرا آن سوال ها را راحت و بی دردسر جواب می دادم ولی این سوال که جان مرا در بند خود دارد را نمی توانم به سادگی جواب بدهم؟ این هم خود سوالی است. به صفحه نورانی که کلمات بر آن نقش بسته بودند خیره شدم.

اولین باری که رفتم خانه مریم با احتیاط در خانه را باز کرده بودم و قدم قدم پله ها را بالا رفته بودم و پشت در منتظرم بود. در سکوت با هم خوش و بش کردیم و کفشم را آوردم تو . در را بست و ایستاد و مرا تماشا می کرد. و لبخند می زد. و در آمد که : "سلاااام ... خوبی ؟ خوش اومدی ... " و من هم اضطراب داشتم و هم لبخند بودم ... به همین سادگی ... گفتم آره خوبم . گفت چیزی میخوری ؟ گفتم یک لیوان آب اگر ممکنه. و آب را داد دستم و نشستم و تماشاش کردم ... و او سر تا پا زیبا بود ... و او سرتاپا تماشا . آن سکوت و آن آرامش و اضطراب توامان ...

چرا دیدار ها به سکوت می گذرند و کلمات پس از وصال ها خودشان را به ما می نمایانند؟ چرا آن روز که مریم را دیدم یا بارهای بعد به جای لبخند و شعف به من نگفت بنشین تا برایت لیوانی آب بیاورم و یک بار برای همیشه جواب من را بده که " تو از چی لذت می بری توی زندگیت ؟ چی دلت را می بره ؟ "

آن بار اول به عشق بازی و لمس و بوسه گذشت. حتی وقتی همدیگر را تماشا می کردیم نیز همین بود. گویی آغوش انسان را از کلمات بی نیاز می کنند. چرا غر زدن ها و شکوه ها پیش یا پس از بوسه ها عرض اندام می کنند؟ وقتی می بوسیدمش چشمهایش بسته بودند و لبهایش به لبخند کشیده ... وقتی لمسش می کردم انگشتانم علاوه بر پوست تنش روح و روانش را نیز لمس می کرد. چرا آن وقت میان ما سکوت حاکم بود و این سوال حیاتی در دوری مطرح می شود ؟

وقتی عریان کنار من دراز کشیده بود لمسش می کردم و پستی و بلندی های تن با ظرافت زنانه اش را با چشم و سر انگشت و لبها و بوسه حس می کردم. ولی هیچ وقت از خودم در آن حال هیچ وقت نپرسیدم تو از چه لذت می بری ... دلت در گرو چیست ؟

من آرامش پیش از نهایت در هم آغوشی را از آن نهایت پر طپش سوزان بیشتر دوست دارم ... من آرامش بوسه ها و لمس و نوازش را بیشتر از آن رهایی آخر دوست دارم. من تماشا و لمس نقطه نقطه تن یک زن را، لبهای به لبخند کشیده شده و چشمان به هم فشرده شده اش را وقتی لبهایش را می بوسم بیشتر از هر چیز دوست دارم . اصلا من لبهای یک زن را وقتی به آرامی می خندد بیشتر از همه اینها دوست دارم ... و در نهایت همه اینها رهایی او را وقتی در کنار من آرام و امنیت می گیرد ...

سوال از نظر من سوال ساده و عجیبی است ... چه چیز دل ما را چون تکه کاغذی که در باد می رود با خود می برد؟ اصلا مگر می شود بی این سوال به باقی امور رسید ... می دانم که می شود و تا الان هم شده است اما چه فایده وقتی ندانیم لنگرگاه دلمان یا طوفانگاه دلمان کجاست ؟ به نظرم مسخره می آید که برای این سوال جواب واضح و شفافی نداشته باشم.

سیگار هنوز به لبم بود و از حالت لمیده بلند شده بودم و به پشتی مبل تکیه دادم و نگاهم به بیرون خیره بود. نور به داخل می ریخت، نسیمی می آمد و همچنان سوال مریم روی صفحه بود. فندک را برداشتم و توی دستم چرخاندمش سیگار را بین دو لبم ثابت کردم . دست چپ را حایل فندک کردم و آتش زنه را فشردم و شعله گر گرفت ... نوک سیگار را سرخ کردم و پکی به آن زدم ...

برایش نوشتم : دو چیز در این دنیا شعف و زیبایی و لذت است برای من. و هر چه می اندیشم جز این دو هر چه هست عاریتی و ناقص است. و آن دو یکی کلمات است و دیگری زنها . و جز این دو زیبایی ای در این جهان نمی بینم که دل مرا با خود ببرد.

آری . کلمات و زنان.



نوشته های پیشین مرتبط از من و تکه ای از آن








سوالزنکلماتلذت می‌بری
به جستجوی کلمات با مشتی کلمات، اشتیاق، آرزو و رویا ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید