روزها از پی یکدیگر میگذشتند و با ما رشد میکردند. هرچه من بزرگتر میشدم، روزها هم طولانیتر و پرمشکلتر میشدند. روزهایی در چاهی عمیق میافتادم، روزهایی هم در دو قدمی دهانهی چاه، نور و گرمای این دنیا را حس میکردم و روزهایی هم در میانه چاه قدمی بالا و قدمی پایین میرفتم.
روزهایی که من تصمیم میگرفتم از چاه بالا بیایم و گرمای دنیا را حس کنم، سنگهایی به سمت من پرتاب میشد. در آغاز سنگها را نشات گرفته از درون خود میدانستم. وقتی روزها بزرگتر شدند، سنگها را در دستهایی دیدم و دستها را در بدن دیگر آدمها. دختری که لبخندی به لب داشت و ظاهری بسیار زیبا برای خود ساخته بود؛ اما سنگ تیزی را به سمت من پرتاب میکرد. دست او را گرفتم و او را با خود به سمت نور کشاندم.اما او دوباره سنگهایش را به طرف من پرتاب کرد. دختر و دختر و دختری دیگر... آدم و آدم و آدمی دیگر... .
تصمیم گرفتم در چاه بمانم و بالا نروم. فکر میکردم کسی هست که دستم را بگیرد و مرا بالا بکشد. اما افراد زیادی نیامدند. کسانی هم که آمدند، کمک چندانی نکردند. فقط چند دقیقهای را لبخند بر لبانم آوردند. در خیالم بود که در آخر چاه ماندن بهتر است از تلاش کردن، اما چاه عمیق و عمیقتر میشد و من در خودم بیشتر فرو میرفتم و آغوشم را تنگتر میکردم.
روز ها از من خسته بودند و من از آنها خستهتر. ناجی میخواستم! کسی که مرا به بالا بکشد. ناگهان بادی آمد و من را قدمی بالا کشید. صورتم را تمیز کرد و موهایم را شانه زد. من را در آغوش کشید و لبهایم را به صورت منحنی درآورد. بعد مرا بالا فرستاد، اما بدتر از همیشه زمین خوردم. اشکهایم منحنی لبخندم را صاف کرد. باد به مهربانی لبخندی زد و دستهایم را باز کرد. سنگهایی را محکم در دستهایم گرفته بودم آنها را برداشت و به پایین انداخت. خواستم حرکت کنم که پاهایم سنگینی کرد. با تعجب دیدم که سنگهایی به دور پاهایم بسته شدهاند. با باد نشستیم و آنها را دانه به دانه باز کردیم. حالا احساس سبکی داشتم؛ درست مانند باد شده بودم.
آرام آرام و سنگ به سنگ بالا رفتم. در مواقعی پاهایم لیز میخوردند؛ اما دیگر ناامید نمیشدم، چون سنگی به دستها و پاهایم نبود. از سوز تنهایی و ناامیدی عمق چاه کم کم خلاص شدم و گرمای آفتاب را حس کردم.
هرچه بالاتر میآمدم، سبکتر میشدم. سنگهای آخر را هم بالا رفتم و خودم را از چاه بیرون آوردم. روشنایی آنقدر زیاد بود که جایی را نمیدیدم. وقتی چشمهایم به آن گرما عادت کرد، آدمهای کمی را دیدم. چاههای زیادی وجود داشت، اما افراد کمی به بالا رسیده بودند؛ آدمهایی که هیچ سنگی در بدن نداشتند. آدمهای سنگی هیچ وقت به بالا نمیرسیدند و خورشید را نمیدیدند.