چه هوایی … چه طلوعی!
جانم …
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا …!
به خدایی که خودم میدانم!
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب
ساختهاند!
به خدایی که خودم میدانم!
به خدایی که دلش پروانه ست …
و به مرغان مهاجر
هر سال راه را میگوید !
و به باران گفته ست
باغها تشنه شدند …!
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست!
که مبادا که ترک بردارد …!
به خدایی که خودم میدانم
چه خدایی … جانم …!
“سهراب سپهری”
,
این اول پست من در ویرگول هستش. به نظر من اولین ها همیشه سخت بوده و هست. و خودم به شخصه اونقدر کمال گرایی میکنم که "نه این بده، اون یکی اصلا، اون که زشته، حالا بذار یه کم بیشتر فکر کنم و و و" ... تا اینکه مدت ها طول میکشه و جناب کمال گرایی نمی ذاره کارم رو شروع کنم.
اینجا هم کمال گرایی اومده بود به سراغم و نمیذاشت من اولین پستم رو منتشر کنم. اما خوشبختانه امروز صبح با دیدن آسمون صاف و آبی شهرم تصمیم گرفتم دل رو بزنم به دریا و اولین پستم رو دور از چشم کمال گرایی منتشر کنم:)
امیدوارم آسمون تهران رو بیشتر این رنگی ببینیم.
خدایا شکرت ...