برف می آمد. زمین سفیدپوش شده بود. کنار پنجره ایستادم و بیرون را نگاه کردم. برف زیبایی بود. خیلی وقت بود اینطور برف نیامده بود. فکرم درگیر بود. سخت درگیر. آنقدر که درد داشت. سعی کردم تمرکزم را روی برف بگذارم. سخت بود. هنوز هم سخت بود.
کسی با قدم های آرام آمد و کنارم ایستاد. رایحه عطر آشنایی داشت. نگاهش کردم. او بود.
... او بود؟
نگاهم را به پنجره برگرداندم. می دانستم نمی خواهد نگاهمان با هم برخورد کند.
از روز اول آشناییمان، عاشق بوی عطرش بودم. اما حالا بویش ریه هایم را پر کرده بود و داشت خفه ام می کرد. دردناک بود. دردناک بود، مثل همه آن روزهایی که جواب سلامم را نمی داد. دردناک مثل وقت هایی که حتی نگاهش را هم به من نمی انداخت. نمی خواستم آنجا باشد. نمی خواستم دوباره آن درد را لحظه به لحظه احساس کنم. می ترسیدم. آنقدر که دلم می خواست فرار کنم. بدوم و بدوم، خودم را در دامن سفید زمین غرق کنم، تا دیگر نخواهد از کنارش طوری رد شوم که انگار صد پشت غریبه ایم.
ــــ «چه برف قشنگی می باره.»
نفس در سینه ام حبس شد. بغض در گلویم گیر کرد. به خودم آمدم و باز به بیرون پنجره نگاه کردم. درست می گفت. برف زیبایی بود. اما وقتی او این جمله را با صدای گرم و دوست داشتنی اش می گفت، آن را حتی زیباتر می کرد..