پیام شیرمحمدی
پیام شیرمحمدی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

اولین دستمزد

من اولین دستمزدهای زیادی در کودکی داشتم، البته دستمزد که نه بیشتر مبلغی برای ساکت شدن من بود و اینکه دست از سرشان بردارم. اما طبق چیزی که در کودکی من قانون خانواده بود و تا سالهای اول نوجوانی هم باقی ماند همیشه باید پول را پس انداز میکردم تا زیاد شود و خرج موارد بیهوده نشود.
برخی اوقات هم کارفرما که اکثر اوقات یا پدربزرگم بود یا پدرم ترجیح میداد که دستمزدی به من ندهد و در عوض با کلی وعده وعید من را خر کند (مثل خرید دوچرخه یا مثلا ماشین کنترلی) تا کمتر برای گرفتن پولم پیله کنم و کنه بشوم. اگر صادقانه هم نگاه کنم کمتر کار بود و بیشتر شیطنت و سرگرم شدن، البته در زمان هایی که برای پدربزرگ کار میکردم اصلا این شکل نبود و در حد سن و گاهی بیشتر از سنم هم کار میکردم.
اما اولین دستمزد... در محله ما پیرمردی بود که بقالی داشت به نام آقای رجبی. آقای رجبی به خاطر دو چیز معروف بود. اول خساست و دقتی که داشت و به هیچ خریداری در دکانش تخفیف نمیداد و بعد داشتن زن دوم بسیار جوانتر از خودش بعد از اینکه زن اولش چند سال پیش فوت کرده بود. یکسال تابستان آقای رجبی تصمیم گرفت خانه اش را تعمیر کند و به توصیه همسر جدیدش حمامی در حیاط بسازد. پدر من در کار بنایی مهارت داشت و برادرم آن سالها در کار تاسیسات مشغول بود و لوله‌کشی میکرد. چون من هم در خانه بودم و اصولا بودن من در خانه آنهم در تابستان اسباب شیطنتهای بسیاری بود قرار شد من هم کارگر بابا و برادرم شوم. کارم تعریف مشخصی نداشت از آوردن خمیر و کنف برای گذاشتن بر روی لوله‌های دنده شده قبل از بستن زانویی و سه راهی بود تا آب رساندن از کلمن آب یخ به بابا و شاگردش، از گاهی کندن زمین با کلنگ تا جا به جایی وسایل کوچک و آوردن سرپیچ و شمشه و زانویی و ماله و سطل آب و خلاصه هر وسیله که من زورم به آوردنش میرسید.
چند وقتی گذشت و بالاخره کار بعد از حدود ۲۰ روز تمام شد اول کار برادرم تمام شد که به من مبلغ هزار تومان دستمزد داد و بعد کار پدرم. من بسیار شاد شده بودم و در ذهنم انواع و اقسام خوراکی را میخریدم بعد خسته میشدم و با خودم میگفتم که کتاب بهتر است چون دیرتر تمام میشود و بعد به سراغ اسباب بازی میرفتم، ماشین های که درش باز میشد و کاپوتش بالا میرفت و فلزی بود. طبق معمول پول گرفتن از بابا سخت تر بود اما بعد از تلاش مکرر که شامل زبان ریختن و بداخلاقی کردن و دست آخر قهر کردن بود توانستم پانصد تومان بگیرم. دو تا دویست تومانی قرمز و یک صد تومانی. دوباره با احساس یک کاشف که معدن طلا یافته است مشغول خیال بافی شدم.
اما مادر و پدر نصیحت را شروع کردند که پول خودت را جمع کن تا زیاد شود و پس فردا به دردت میخورد و حالا مثلا چه چیزی میخری؟و فکر آینده باید بود و از این نصیحت‌ها و حرفها...
در نهایت بیشتر پول درآمد با مبلغی که مادر به آن افزود رفت داخل یک حساب بانکی با این حرف که اگر حساب باز کنی جایزه برنده میشوی و فقط صد تومانش دست من ماند که آن هم با تلاش بسیار به دستم رسید. آن صد تومان پول شد پول چند عدد بستنی سنتی که در یک روز گرم شهریورماه در مغازه بستنی فروشی با ولع بسیار و سریع خوردم، آنقدر که سردرد گرفتم.
امروز هنوز شیرینی و اشتیاق خوردن آن بستنی‌ها که خودم پولش را دادم در یادم هست اما اصلا یادم نیست با پول حساب بانکی چه کاری کردم و برای چه کاری جمع شد و صرف چه چیزی در آینده شد!                                                                                پيام شیرمحمدی

دستمزدکارپولدل نوشتهکودکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید