آقای شریفی مُرده است. این اولین چیزی بود که امروز با ورود به بخش دیالیز میفهمیدی. بخش ولی از همیشه ساکتتر بود. نمیدانم بقیه ساکت شدهبودند یا چون او دیگر نبود که هِی غُر بزند و توی لیوانش اَخوتُف کند بخش غرق در سکوت شدهبود. پدر میگفت هفتهی پیش آنقدر سرِ خانمدکترِ بداخلاقِ بخش غُر زد که راضی شد بنویسد بستریاش کنند. میگُفت خیلی بدغذا بود و رژیمش هم خیلی محدود. میگفت همین پریروز با تمام غرورش التماس میکرده نصف لیوان آب و یک تکه بیسکوئیت بدهند بخورد، ولی ظاهراً آن را هم برایش قدغن کردهبودند.
پرستار میگفت برای حفظ روحیهی مریضها قرار نبود کسی بفهمد آقای شریفی مُردهاست. ولی آخر مگر میشود به کسی نگویی یکی از اعضای خانوادهاش مُرده است تا روحیهاش حفظ شود. پرستار میگفت کبد آقای شریفی آخر سر جانش را گرفت.
پیرمردِ شلخته و عبوسی بود آقای شریفی، و به خاطر همین آدم مردد میشد سرِ صحبت را با او باز کند یا نه. هفته پیش که برای اولین و آخرین بار با او حرف زدم راهنماییش کردم که چه گوشی موبایلی بخرد. میگفت گوشیاش را داده به یک غریبه در بیمارستان که به شهرستان زنگ بزند و دیگر آن را ندیده است. قرار شد برایش یک گوشی ساده از اینها که دکمههایش درشت است پیدا کنم که اگر خواست بردارد.
امشب تمام سعیام را میکنم تا غیرمستقیم به پدر بقبولانم که عامل اصلی مرگ آقای شریفی کبدش بوده، نه دیالیز و کلیه. گوشی عتیقهای که برایش گیر آورده بودم را میگذارم توی کشو. بعید میدانم دیگر به دردش بخورد. آقای شریفی مُرده است.