میگویند داستان را حتی اگر واقعی باشد جوری تعریف کن که مردم باورشان شود. ولی بعضی وقتها هرکاری کنی باورش سخت است، خیلی سخت.
دوسه هفته پیش آنچنان جنجالی توی بخش دیالیز راه انداخته بود که بیا و ببین. دخترهی بیست و چندسالهی ریزه میزه تمام بخش را گذاشته بود روی سرش. داد و بیدادش که فروکش کرد با پرس و جو فهمیدم با یکی از پرستاران بخش حرفش شده، خانم خلفی، مظلومترین پرستار بخش. هفتهی بعد که لیلا را دیدم پایش را کرده بود توی یک کفش که از فلانی شکایت میکنم و این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. من که سهل بود، وساطت پدر و عمو اکبر و آقا جهان هم افاقه نکرد.
چهارشنبهی پیش داداش رفته بود دنبال پدر. شب که برگشتند خانه تعریف میکرد آن روز بخش دیالیز برای خودش یک پا فیلم هندی بوده. میگفت لیلا یکهویی انگار که خوابنما شده باشد بلند شده و خانم خلفی را بغل کرده و هر دو زدهاند زیر گریه و اشک همه را درآوردهاند. این را که گفت چشمهای هر دویمان تر شد.
شایدهشتادسالش بشود. به غایت کم حرف است و همانقدر دوستداشتنی. سالهاست که با دخترش میآید دیالیز و بیآنکه کسی صدایش را بشنود برمیگردد خانه. گاهی با خود میگویم کاش همهی این دیالیزیهای جیغجیغو مثل عمو اکبر بودند.
سکوت مطلق است. همه بهتزده به یک کنج بخش که پردههایش کشیده شده زل زدهاند. حتی دستگاههای دیالیز هم صدایشان در نمیآید. تلویزیونِ بخش، بدون صدا روی شبکه نمایش است. بخش شروع میکند تند و تند چرخیدن دور سرم. چشم میاندازم و بالاخره پدر را آن طرف پیدا میکنم. لعنت برتو، پدر آن طرفِ بخش است. نزدیک میشوم و سلام میدهم. به جای جواب سلام با بغض میگوید لیلا پنجشنبه مُرده است. تا میآیم چیزی بگویم حرفم را قطع میکند و حال عمو اکبر را میپرسد. عمو اکبر؟ میگوید همین ده دقیقه پیش دکترها ریختهاند روی سرش. کُد ۹۹. خودم را جمعوجور میکنم تا جوابی بدهم که صدای شیون دخترش میرود روی هوا. پدر شروع میکند بیصدا اشک ریختن. انگار یکهو همهچیز غیرواقعی میشود. دوست دارم همین حالا بدوم توی حیاط و بلند بلند گریه کنم. ولی نمیشود، آخر جای سوزنهای روی دست پدر را گرفتهام تا خونش بند بیاید. به بهانهی تماشای تلویزیون رویم را برمیگردانم. تیتراژ آخرِ سریال دارد پخش میشود. این داستان ادامه دارد…