باران که میبارد خیلی زود حسی گیج از حس گیجی که شاید اصلاً حس نباشد پیدایَش میشود. انگار که ناگهان دچار عدم اطمینانی غمناک شده باشی که احتمالاً قرار بوده کمی شادتر باشد.
مخصوصاً حالا که هوا سردتر هم شده است.
همینطور که حجم گَلو به زیادیِ خود ادامه میدهد به این میاندیشی که چقدر بهتر بود آب کمی منطقیتر فرو میریخت یا حتی قطع بود، و همینطور که به این میاندیشی، به این میاندیشی که به این میاندیشی.
مخصوصاً حالا که هوا سردتر هم شده است.
باران هنوز دارد نمیفهمد و روی حجم گَلو کم بِشو نیست که نیست، و آن حس که شاید اصلاً حس نباشد و شاید کمی زیبا باشد و قطعاً مقداری دردناک، سوراخهای مسخرهی افکارِ بیش از حد جدیات را پُر میکند.
مخصوصاً حالا که هوا سردتر هم شده است.
دارد همینطور دورتر میشود و برگها، از ترس باران، زیر پایش خفقان گرفته اند. مطمئن نیستی او دارد هِی ناچیزتر میشود یا تو داری هِی بی او تر میشوی. باران بند آمده و تمام سوراخها پُر شدهاند. آن حس که شاید اصلاً حس نباشد دیگر پیدایَش نیست. احتمالاً بی حس شدهای.
مخصوصاً حالا که هوا سردتر هم شده است.