پژمان ابراهیمی کلخوران
پژمان ابراهیمی کلخوران
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

خیلی شب‌بخیر

این بار که به تقلید از پیرمردِ بخش دیالیز به پدر گفتم «خیلی شب بخیر» به‌جای لبخند، اشک در چشم‌هایش حلقه زد. بُغضی عجیب مثل برق گلویم را گرفت. پیرمرد مرده بود. یاد آن روز افتادم که با صندلی چرخ‌دار از دستشویی تا کنار تخت بردمش. نمی‌دانست با فارسی ضعیفش چطور تشکر کند. «خیلی شرمنده، خیلی تشکر، خیلی شب‌بخیر.» بغضم را جمع و جور کردم تا روحیه پدر از این خراب‌تر نشود. حالا هر بار که می‌روم بخش دیالیز دنبال پدر، موقع خداحافظی به همه می‌گویم خیلی شب‌بخیر. اصلاً مگر چه عیبی دارد شب‌بخیر خیلی باشد؟ خیلی شب‌بخیر پیرمرد.

داستانکدیالیز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید