اتاق کوچکی هست کنار بخش دیالیز برای انتظار. بعدازظهرها پر میشود از دیالیزیها تا نوبتشان شود که تصفیه شوند. همه چیزش کوچک است این اتاق. یخچال کوچکی دارد که جز یک پارچ آب چیزی در چنته ندارد، تلویزیون کوچکی دارد که همیشه خاموش است و پنجرهی کوچکی دارد که مُشرِف است به بخش اورژانس آن ور حیاط. پنجره اما خاموش نیست. گاهی تصویر زنی را نشان میدهد که در فراق یار جیغ میزند و غلت روی زمین، و گاهی پیرمردی را به تصویر میکشد که در سوگ جگرگوشهاش نشسته لبهی جدول و دارد آرام هق هق میکند. هرروز برنامه همین است اما هیچ وقت ندیدم قبلش بنویسد «توجه! تماشای این تصاویر ممکن است برای همه مناسب نباشد».
دنیای اتاق ولی کوچک نیست. از حماسههای خوردنِ یواشکیِ دل و مغز و زبان قبل از دیالیز در آن پیدا میشود تا دستورالعمل جلوگیری از تورم دست و پا. آن طور که دستگیرم شد ظاهراً اگر دیالیزی باشی و روی مبل بنشینی و پاهایت آویزان شود زود باد میکند. زن جوان که با دندانهای یکیدرمیانش خندهدار شده، لبخندزنان میزند به پهلوی شوهرش که چه خوب که ما اصلاً مبل نداریم که تو رویش بنشینی و پاهایت آویزان شود و باد کند. مرد جوان هم لبخند کوچکی میزند. یاد وقتهایی میافتم که با لبخند از من میخواهد وقتی که قبل از دیالیز خود را میکِشد عددهای روی ترازو را برایش بخوانم و اگر عدد رُند نبود کف دستش برایش بنویسم تا بعداً به پرستار نشان دهد.
از اتاق که بیرون میآیم همه چیز بزرگ شده است. السیدیِ فلانقدر اینچ روی دیوار که اخبار ساعت دو را پخش میکند و پنجره تمام قد دوجداره که با پردهی کرکرهای کور شده است. از لای کرکرهها مردها و زنهای جوان را میبینم که در سکوت تند و تند کنار هم راه میروند. انگار که دارند از چیزی فرار میکنند. نمیدانم چرا، ولی مطمئنم روزی چهار دقیقه هم با هم حرف نمیزنند. اصلاً همان بهتر.
- عشقم، قربان شکل ماهت بروم، زِرِ مُفت میزنی که مبل نمیخواهی، اصلاً مبل حق مسلم توست. برنگرد، رویت همانور باشد حالم به هم خورد.
- عزیزم، همه کَسَم، پُشت و پناهم، میخواستی از همان اول چشمهای کورت را باز کنی تا از این غلطها نکنی، بیعُرضهی آسمان جُل.
دنیای بیرون ولی کوچک است. خیلی کوچک.