سرخی لُپهایش توجهم را جلب کرد و لولهی آویزان از گلویش نگاهم را خشکاند. لبخند میزد و به گمانم اس ام اس. انگار که دروغکی به کسی بگوید همه چیز روبه راه است. پدر میگفت اسمش سحر است و سی سال دارد. به نظر من که هفده هجده ساله میآمد. انگار روزگار هم شوخیاش گرفته بود با سحر. وضعیتش را که از پرستار جویا شدم فهمیدم دیالیز برایش زنگ تفریح است. فهمیدم که سرطان دارد، ناراحتی پوستی دارد، صرع دارد، نارسایی حاد کلیه دارد.
ای کاش میشد از سحر بخواهم یک لحظه لبخندش را قطع کند و سرخی لُپهایش را پاک کند تا صورتش به لولهی پُرِ خونِ فرورفته در گلویش بیاید. بعد یک عکس از آن میگرفتم و میزدم جلوی چشمم توی اتاق یا اصلاً میگذاشتم پسزمینهی ویندوزم. مطمئنم دیر یا زود سحر را با تمام دردهایش فراموش خواهم کرد. ضربدری با خودکار پرستار روی دستم میزنم تا یادم باشد این پُست را بنویسم، و اکنون همهی دغدغهام، همهی دغدغهام این است که فیلترشکن کار کند.