هوا که یخ میشود چه لذتی دارد دستها را روی آتشِ سرخِ توی پیتِ سوراخسوراخ گرفتن.
درِ کشوییِ بخش دیالیز هر بار که مضطرب باز میشود امکان ندارد چشم بیندازم تا تخت پدر را پیدا کنم و قبل از آن گرمیِ لبخندش حالم را خوب نکند. وای که چقدر راضیست نگاهش. فاطمه را میگویم. صورتش همیشه سرخ است. شاید یک بار که میخواسته از روی آتش چهارشنبه سوری بپرد دلش نیامده زردیش را به آتش بدهد.
یکی برای دخترش میآید و دیگری دنبال مادربزرگش. یکی قدم میزند تا خونِ عزیزش صاف شود و دیگری چُرت میزند تا کار مریضش تمام شود. همه اما انگار یک چیزیشان میشود. انگار که ناچار باشند، یا خسته و یا چهمیدانم شاید حتی طلبکار. ولی او آرام است. زیر چهل سال دارد و موهایش کم پشت است. درِ کشویی هم برایش انگار نرم تر باز میشود و او یک راست میرود سراغ فاطمه. آن گوشهی بخش را که نگاه میکنی مطمئنی عشق دارد تعریف میشود. اصلاً با خود میگویی گورِ پدرِ انتزاع، حالا هی بروید بگردید دنبال معنی عشق.