حالا که در مورد هشت پای خواستهها یاد گرفتیم، اجازه بدید دوباره به جعبهی خواستهها برگردیم. وقتی که داریم در مورد شغل، اهداف، ترسها، امیدها و رویاهامون فکر میکنیم، ذهن خودآگاه ما صرفا معطوف به تارهای بیرونی هشتپای خواستههاست که معمولا صدای بلندی در ذهن ما داره. فقط با نگاه کردن به بخش های ناآگاه ذهنمون میتونیم بفهمیم که واقعا چه خبره.
نکته جالب اینجاست که همه ما قابلیت این کار رو داریم. چیزهایی که توی ناخودآگاه شما وجود دارند مثل چیزهایی هستند که توی زیرزمین خونه پیدا میکنید. خارج از دسترس ما نیست، صرفا توی زیرزمینه. میتونیم هر وقت که خواستیم بریم سراغش. فقط باید دو تا کار بکنیم:
اول: یادتون باشه که خونه ما یک زیرزمین داره.
دوم: حتی اگر اون پایین اذیت کننده باشه؛ واقعا باید زمان و انرژی اونجا بگذاریم.
خب پس اجازه بدید به زیرزمین ذهنتون بریم و هشتپا رو پیدا کنیم. مگر این که شما جزو اون دسته کسانی باشید که ذهن ناآگاهتون رو تحلیل کردید و این ممکنه زیرزمین رو یکم تاریک کرده باشه و پیدا کردن هشتپا رو سخت تر کنه.
راه روشن کردن مسیر اینه که ابتدا متوجه بشید ذهن خودآگاهتون همین حالا در مورد آرزوها و ترسهاتون چی میدونه و بعد اطلاعاتش رو تحلیل و بررسی کنید.
مثلاً اگر یک مسیر شغلی فوق العاده برای شما وجود داره، بهش فکر کنید. کدوم بازوی هشت پای خواستهها میخواد که به اون سمت بره؟ و دقیقا چه قسمتهایی از مسیر برای شما ترغیب کننده است؟ اگر در حال حاضر توی مسیر شغلی که آرزوش رو دارید حرکت نمیکنید؛ سعی کنید علتش را بفهمید. اگر فکر میکنید بخاطر اینه که ترس از شکست دارید؛ شروع به بررسی این موضوع بکنید. ترس از شکست ممکنه از هرچیزی ناشی بشه بنابراین صرفا دونستن این که از شکست خوردن میترسید، کافی نیست. باید منبع اصلی ترس رو پیدا کنید. آیا دلیلش ترس از دست رفتن موقعیت اجتماعیه؟ یا این که توسط دیگران قضاوت میشید و فکر میکنندد آدم باهوشی نیستید؟ یا این که میترسید کسی که دوستش دارید فکر کنه آدم چندان موفقی نیستید؟ شاید از این میترسید که به تصویری که از خودتون دارید آسیبی وارد بشه و تردیدهایی که نسبت به تواناییهاتون دارید رو بیشتر کنه. آیا میترسید از این که سبک زندگیتون و شرایطش تغییر کنه؟ یا از این که غیرقابل پیشبینی بودن و استرس رو به زندگی قابل پیشبینی فعلی تون وارد کنید هراس دارید؟ شاید ترس از یک زندگی ناپایدار از خودتون و شرایط فعلی خودتون ناشی نمیشه و بلکه عوامل اجتماعی دخیل هستند. به بیان دیگه ممکنه صرفا بخاطر عوض کردن آپارتمانتون نگران نباشید بلکه نگران پیامی باشید که این کار برای خانواده و دوستانتون ارسال میکنه؟ یا ممکنه یک سری تعهدات اقتصادی داشته باشید که به سادگی نمیتونید رهاشون کنید و بازوی عملیتون به شدت از این اضطراب داره که چطور میتونید به اون تعهدات عمل کنید و تا چه زمان باید منتظر باشید تا مسیر شغلی جدید براتون جواب بده و یا حتی متوجه شکست بشید؟ یا شاید هم برخی از این عوامل باهمدیگه سبب میشوند که شما ترس از ریسک کردن در این موضوع رو داشته باشید؟
شاید با خودتون فکر کنید که ترس از شکست نیست که مانع شما میشه بلکه چیز دیگه ای علت اصلیه. شاید هراس از تغییر هویت درونی یا بیرونی خودتون دارید که به شکلی حتمی با تغییر موقعیت شغلی همراه خواهد بود. شاید یک احساس درونی خیلی قوی و سنگین دارید که به شما اجازه تغییر کردن نمیده و به نظر میرسه که خودمختار درون شما عمل میکنه و بر تمام خواستههاتون قدرت و سلطهش رو اعمال میکنه. در هر صورت باید این احساسات رو بیرون بریزید و از خودتون بپرسید که کدوم یک از این عوامل مخالف تغییر هویت هستند و یا مدیریتش میکنندد.
شاید میل دارید که ثروتمند بشید. در مورد زندگی ای رویاپردازی میکنید که سالی چند صد میلیون کسب میکنید و شدیدا میل دارید تا که به این نقطه برسید. تمام بازوهای پنجگانه که در موردشون حرف زدیم میلی به ثروت تحت یک سری شرایط خاص به دلایل خودش دارند که باید بررسی شوند.
همونطور که دارید حافظه داخلیتون رو برای پول درآوردن بررسی میکنید ممکنه متوجه بشید که این احساسات بیشتر برای احساس امنیت هستند و نه برای ثروت زیاد به دست آوردن. این هم میتونیم بررسی کنیم. تمایل به داشتن امنیت ساده ترین حالت بازوی عملی شماست و ابتدایی ترین کاری هست که میکنید. ولی شاید احساس امنیت اساسی چیزی نیست که لازمش دارید بلکه نیاز دارید با توجه به موقعیت اجتماعی و شرایط اقتصادی ای که دارید یک میزان مشخصی از رفاه و تجملات در زندگیتون وجود داشته باشه.
یا شاید چیزی که واقعا میخواید میزانی از امنیت هست که اونقدر شدید و بالاست که دیگه نمیشه اسمش رو تمایل به امنیت گذاشت؛ بلکه یک احساسه که از بازوی سبک زندگیتون صادر میشه تا استرسهای اقتصادی که همیشه احساس میکنید رو آروم کنه و این استرس ها خیلی وقت ها ربطی به شرایط واقعی اقتصادیتون هم ندارن.
پاسخ به تمام این سوالات یک جایی روی بازوهای هشتپای آرزو نهفته است. و با پرسیدن این سوالات و بررسی عمیق تر برای شناسایی ریشه های تمایلات مختلف، شما چراغ های زیرزمین رو روشن میکنید و با هشتپاتون هرچقدر هم که پیچیده باشه آشنا میشید.
همچنین متوجه خواهید شد که کدام یک از تمایلات شما بلندترین صدا رو در ذهنتون دارن و در فرایند تصمیم گیری چقدر اثرگذار هستند. سلسله مراتب تمایلات خیلی سریع خودش رو نشون میده. خواستههایی که بلندترین صدا رو دارن و بیشتر از همه روی شما اثرمیگذارن شناخته میشوند. خواستههایی که با صدای بلند آه و ناله میکنند و از این گله می کنند که هیچوقت بهشون رسیدگی نمی کنید.چون توسط بخش های مهم تر هشت پا به عقب ذهنتون پرتاب میشوند. کم کم این خواستهها اولویت زیادی ندارند، سر و کله شون پیدا میشه.
داریم خوب پیشرفت میکنیم ولی این تازه اول راهه. وقتی که دید خوبی نسبت به هشت پای خواستههاتون پیدا کردید میتونید کار واقعی رو شروع کنید. کاری که شما رو وارد یک مرحله دیگه از ناخودآگاهتون میکنه. وارد زیرزمینِ زیرزمین میشید.. اینجا میتونید یه اتاق بازجویی درست کنید و یکی یکی هر کدوم از تمایلات و خواستههاتون رو برای بازپرسی مجدد وارد کنید. با پرسیدن این سوال شروع کنید: چطوری به اینجا رسیدی؟ چرا این شکلی هستی؟ امیال، باورها، ارزشها و ترس هاتون از ناکجاآباد به این شکل در نیومدند. یا به مرور زمان و توسط خودآگاه درونی ما به عنوان تجربیات زندگی وارد میشوند یا توسط کسانی از خارج. به عبارت دیگه یا محصول شما که سر آشپزید هستن یا محصول آشپزای بیرونی.
خب هدف از این اتاق بازجویی غیر معمول اینه که هرکدوم از تمایلات درونی خودتون رو جلو بکشید تا متوجه بشید آیا واقعا مال شما هستند و خود حقیقی شما رو نشون میدن یا این که یک نفر دیگه خودش رو به شکل شما در آورده؟ میتونید این کار رو با یه بازی «چرایی» انجام بدید. اولین پرسش از چرایی رو انجام میدید. «چرا این چیز رو میخوام؟» و به یک جواب میرسید؛ بعد این کار رو ادامه میدید. چرا اون دلیل به خصوص باعث شد که شما این رو بخواید؟ و چه زمانی اون دلیل به خصوص انقدر برای شما مهم شد؟ با این پرسش و پاسخ به یک چرایی عمیق میرسید که پشت دلایلتون نهفته است و اگر این کار رو ادامه بدید یکی از این سه چیز رو متوجه خواهید شد:
۱) یا این چراییها به اصل قضیه برمیگردند و یک زنجیره حقیقی تکامل یافته رو به شما نشون میدن که با فکر مستقل و مداوم ایجاد شده. شما شکل اون تمایلات رو میبینید و متوجه میشید خود حقیقیِ شما هستند.
۲) چراییها شما رو در نهایت میرسونند به شخصی که برای اولین بار اون میل رو درون شما ایجاد کرده. مثلاً میفهمید تنها دلیلی که من این ارزش رو برای خودم ساختم اینه که مادرم من رو مجبور کرده. در این جا متوجه خواهید شد که هیچ وقت خودتون به صورت جداگانه در نظر نگرفتید که آیا با این موضوع موافقید یا نه. هیچ وقت نایستادین تا از خودتون بپرسید که آِیا دانش و فهم خود شما توجیهی مناسب برای هسته اصلی اون باور ارائه میده یا خیر؟ در موردی مثل این مشخص میشه که اون تمایل یک فریبکار هست که داره خودش رو شبیه خودِ حقیقی شما جلوه میده. ماسکش رو از روی صورتش بر میدارید و مشخص میشود که چه کسی این میل رو در شما ایجاد کرده است.
۳) چراییها رو دنبال میکنید و در نهایت درون ابهام فرو میرید و میگید: «فکر میکنم که اینطوریه چون درست به نظر میاد!» این حالت ممکنه خودِ حقیقی شما باشه و یا یه فریبکار دیگه مثل حالت دوم با این فرق که در این جا نمیتونید به خاطر بیارید که اولین بار چه کسی این احساس رو درون شما ایجاد کرده. جایی عمیق در درونتون حسی دارید که بهتون میگه کدوم یک از این حالت ها درسته.
در سناریوی اول شما به خودتون افتخار میکنید که اون قسمت رو کشف کردید مثل یک سرآشپز. احساس یا ارزشی حقیقی و اصیل از جانب شما ایجاد شده و به دست اومده. در سناریوی دوم یا سوم متوجه میشید که فریب خوردید. اجازه دادید که یک نفر دیگه وقتی حواستون نبود وارد هشت پای خواستههای شما بشه. وقتی که به اون باور به خصوص میرسید؛ آشپزی هستید که دستور عمل یکی دیگه رو اجرا میکنه. یک روبات مطیع که داره آرزوها و ترسهای یک ذهن دیگه رو زندگی میکنه. این احتمال وجود داره که شما یک شخص باهوش باشید و این آزمایش نشون بده هشت پای شما در بیشتر موارد توسط خود شما ساخته شده ولی احتمالش هم هست که شما هم مثل من و مثل خیلی دیگه از دوستان من بعد از رفتن به اتاق بازجویی تون متوجه بشید که یه سری فریبکارای قطعی یا یک سری ابهاماتی در مورد تمایلاتتون وجود داره. شاید مثلاً زیر یکی از ماسکها متوجه بشید که اون شخص مادرتونه.
شما تلاش میکنید تا متوجه بشید که ارزشها و قضاوتها و یا دانشهای معمول دیگران چه چیزهایی هستند و یا نگرش جامعه نزدیک خودتون رو میشناسید و متوجه میشید که چه چیزی توسط فرهنگ نسل شما و یا فرهنگ گروه دوستانتون جذاب شناخته میشه.
بعضی وقتا در پایان چراییها مسیرتون به فلسفهای که در یک رمان مشهور یا شخصیت معروف و قهرمانی که دوستش دارید برمیگرده. یا حتی ممکنه شخصیت مورد علاقه تون در یکی از مصاحبه هاش چیزی گفته باشه و یا یکی از اساتیدتون این درس رو برای شما مدام تکرار کرده و برای شما و در ذهن شما ثبت شده باشه. حتی ممکنه متوجه بشید که بعضی از خواستهها و ترس هاتون وقتی که هفت سالتون بود توسط شما ایجاد شده. مثل یک رؤیای کودکانه که به ذهنتون وصل شده و تبدیل به چیزی شده که وقتی در صادقانهترین حالت ممکن هستید، واقعاً دوست دارید بهش برسید.
اتاق بازجویی شاید گاهی اوقات خیلی باحال نباشه. ولی ارزش وقت گذاشتن رو داره. بخاطر این که شما اون پسر بچه هفت ساله نیستید. همونطور که شما پدر و مادرتون، دوستانتون، نسلی که باهاش بزرگ میشید، جامعه تون، الگوهاتون و یا تصمیمات و شرایط گذشته تون نیستید. کسی که الان هستید در این سن، فقط شما و تنها نسخه ای از شماست که وجود داره. در واقع این شخص تنها کسیه که صلاحیت خواستن و نخواستن چیزهایی که میخواهید و نمیخواهید رو داره.
بذارید واضحتر صحبت کنیم. من نمیخوام بگم که شما نباید با توجه به حرف های افراد باتجربهای مثل پدر و مادرتون یا یک فیلسوف معروف یا دوستانتون که بهشون احترام میگذارید یا تجربیات گذشته تون تصمیم بگیرید. اثرپذیری، بخشی جدایی ناپذیر و مهم از شخصیت هر یک از ماست. کلید مسئله که تمایز ایجاد میکنه اینه:
آیا حرف هایی که از دیگران میشنوید و قراره به عنوان اطلاعات روی شما تاثیر بذارند رو توسط بخش اصیل و حقیقی خودتون در نظر میگیرید که با احتیاط تصمیم گرفتید بپذیرید؟ یا اثراتی که از دیگران میپذیرید رو در ذهن خودتون به عنوان بخشی حقیقی ای از وجود خودتون میشناسید؟
آیا یه چیزی رو که دیگری میخواد رو دنبالش میرید صرفا بخاطر این که شنیدید در موردش حرف میزنن و بعد در موردش فکر کردید و تجربه ی خودتون رو هم در نظر گرفتید و در نهایت تصمیم گرفتید که فعلا با اون چیز موافقید؟ یا این که شنیدید که یه نفر در مورد چیزی که میخواد یا ازش میترسه حرف میزنه و با خودتون فکر کردید «من هیچی سرم نمیشه. اون بیشتر از من میفهمه. بنابراین اگر که میگه فلان چیز صحیحه، مطمئنم که درست میگه.» و بعد اون ایده ها رو توی ذهنتون نصب کردید و هیچ وقت به این فکر نکردید که اونا رو نقد کنید و به چالش بکشید؟
اولی کاریه که سرآشپز میکنه و دومی کاریه که یه روبات مطیع انجام میده. و روبات بودن وقتی اتفاق میفته که شما باور کنید که یک نفر دیگه به جای شما صلاحیت داره که ایده ها و باورهایی رو در ذهن شما ایجاد کنه.
خبر خوب اینه که همه آدم ها این اشتباه رو انجام میدن و میشه درستش کرد. خوشبختانه ناخودآگاه و ذهن شما قابلیت تغییر، به روز رسانی و بازنویسی را دارند و منتظرند که شما هر کاری که میخواین رو باهاشون انجام بدین.
خب پس الان وقت اخراج کردن یه سری از آدماست. فریبکارای ماسک دار باید بیرون برن. حتی اگر پدر و مادر شما هستن. در پایان هشت پای شما ممکنه یکم خالی به نظر بیاد و احساس کنید که دیگه نمیدونید واقعا کی هستید. ما معمولا تصور میکنیم که این اتفاق بدیه و یا حتی بهش میگیم بحران وجودی ولی در واقع معنیش اینه که نسبت به خیلی افراد دیگه دارید بهتر عمل میکنید.
سقوط از پله ی آدم ساده ای که زیادی به خودش اعتماد داره به شخصی با دانش و واقع گرا و متواضع هیچ وقت حس خوبی نداره ولی متوقف کردن این چرخه زمانی که روی اولین پرتگاهه و فرار کردن از درد و رنج (که مشخصا دلیل کار خیلی از افراد هم هست) استراتژی مناسبی نیست. دانش شما وابسته به شناخت شما نیست. وابسته به رابطه ی شما با واقعیت هست. ربطی به این نداره که چقدر توی ذهنتون درست میگید؛ ربط به این داره که چقدر به اون خط نارنجی نزدیکید. دانش اولش درد آوره ولی در واقع تنها جاییه که در نهایت پیشرفت اتفاق میفته. نکته جالب اینه که کسایی که لبه اولین پرتگاه می ایستن تلاش میکنندد تا بقیه آدمایی که از خودشون باهوش تر، شجاع تر، ریسک پذیرتر و صخره نوردتر هستند حس بدی نسبت به کارشون پیدا کنند. بخاطر این که اونا اساسا نمیفهمند چطور خودشناسی صورت میگیره و هنوز به اون مرحله نرسیدند.
شناخت خود واقعی تون به شدت سخته و هیچ وقت کامل نمیشه ولی اگر که از اولین پرتگاه عبور کردیدمتوجه میشید که حالا پیشرفت کردن برای شما امکان پذیره. همونطور که بالا میاید و به خط نارنجی نزدیک میشید به آرومی ولی به شکلی قطعی و یقینی هشت پای خودتون رو با چیزهایی که واقعا خودتون هستید دوباره پر و پیمون میکنید.
در این جا شاید به صورت قطعی مشخص نباشه که اون خواستههای حقیقی تون واقعا چیا بودن؛ بخاطر این که اون ها توی یه طبقه عمیق تر و پایین تر از ناخودآگاهتون هستن. توی زیرزمینِ زیرزمینِ زیرزمین! جایی که ما بهش میگیم: زندانِ انکار.
ترجمه آزادی از: How to Pick a Career (That Actually Fits You)
این چهارمین قسمت از سری پست های «چطور شغل مناسب خودمون رو پیدا کنیم؟»ه.
قسمت های قبلی این مجموعه پست را میتوانید از اینجا بخوانید:
https://virgool.io/@pelazika/%DA%86%D8%B7%D9%88%D8%B1-%D8%B4%D8%BA%D9%84-%D9%85%D9%86%D8%A7%D8%B3%D8%A8-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D9%85%D9%88%D9%86-%D8%B1%D9%88-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%DA%A9%D9%86%DB%8C%D9%85-%DB%B1-s9twahrr3bjk
به زودی لینک قسمت های بعدی در اینجا قرار میگیرد: