گاهی با استفاده از اصول اولیه استدلال می کنیم. مثل یک دانشمند. از حقایق و مشاهداتمون استفاده می کنیم؛ آنها را کنار یکدیگر می چینیم و نتیجه گیری می کنیم. مثل یک سرآشپز که با مواد خام بازی می کنه تا بتونه اونا را به یه چیز خوشمزه تبدیل کنه و در آخر یه رسپی جدید بنویسه. نوع دیگه استدلال، استدلال به کمک قیاسه. وقتی به اطرافمون نگاه می کنیم تا بفهمیم که هر کاری چجوری انجام میشه و بعد از همون روش ها (شاید با کمی تغییر) استفاده می کنیم، از استدلال قیاسی استفاده کرده ایم. مثل یه آشپز که با استفاده از یک رسپی که قبلا نوشته شده، مواد خام را به غذا تبدیل می کنه.
آشپزی که از کلمه به کلمه رسپی های نوشته شده، بدون هیچ تغییری، استفاده می کنه و سر آشپزی که روش پخت یک غذا را از صفر خودش خلق می کنه، دو سر یک طیف هستند. برای هر قسمت خاص از زندگی که باید استدلال کنیم یا تصمیم بگیریم، ما هم یک جایی در این طیف خواهیم بود. سر آشپز یا آشپز؛ ساختن یا تقلید کردن؛ ابتکار یا دنباله روی.
سرآشپز بودن نیاز به صرف زمان و هزینه بسیار زیادی داره. اینکه بخوایم با سعی و تلاش راهی به سمت نتیجه گیری پیدا کنیم، مثل این میمونه که توی یه جنگل مرموز با چشمای بسته دنبال راه درست بگردیم: پر از خطاها و تلاش هاییه که منجر به شکست میشن.
آشپز بودن خیلی خیلی راحت تر و سر راست تره. خیلی از مواقع سرآشپز بودن وقت زیادی از ما میگیره و از اونجایی که زمان در سیاره زمین مثل طلاست، هزینه بالایی هم داره. من هر روز صبح یه شلوار جین و یه پیراهن نیمه اسپرت آستین بلند می پوشم و میرم دنبال کارام، چون میخوام راحت باشم! در طول عمرم به آدمایی که تقریبا مثل من هستند نگاه کردم و رفتم چند دست لباس شبیه لباسایی خریدم که اونا می پوشند. یعنی در مورد انتخاب لباس، من بیشتر شبیه یه آشپز رفتار میکنم تا یه سرآشپز. منطقی هم هست. چون لباسام قسمت مهمی از زندگی منو تشکیل نمیدن و هویت منو مشخص نمی کنند. بنابراین در مورد من، سبک لباس پوشیدنم بخشی از زندگیمه که در اون مثل یه آشپز رفتار می کنم، نه یه سر آشپز.
اما قسمت هایی از زندگی هم هستند که خیلی خیلی مهمند. مثل محل زندگی، آدمایی که میخواین باهاشون دوست بشید، زمان ازدواج یا کسی که به عنوان همسرتون انتخاب می کنید، یا اینکه چند تا بچه میخواین داشته باشید و تصمیم دارید اونا رو چطور تربیت کنید، یا اینکه اولویت های زندگیتون قراره چه چیزایی باشه...
مسیر شغلی هم یکی از موارد بسیار بسیار بسیییییییییاااااااار مهم زندگیه. به چند دلیل کاملا واضح:
زمان: برای بیشتر ما، شغلمون بین ۵۰ هزار تا ۱۵۰ هزار ساعت از عمرمون رو در بر میگیره. توی این دوره زمونه آدما حداکثر ۷۰۰ هزار ساعت عمر می کنند. حالا اگه دوره بچگی (تقریبا ۱۷۵ هزار ساعت) و بخشی از بزرگسالی که شامل خوابیدن، غذا خوردن، ورزش کردن و این دست کارها میشه (۳۲۵هزار ساعت) رو ازش کم کنیم، ۲۵۰ هزار ساعت باقی میمونه که میتونید صرف کارهای معنادار بزرگسالی کنید. پس یه شغل معمولی بین ۲۰ تا ۶۰ درصد از زمان معنادار بزرگسالیتون رو به خودش اختصاص میده. چیزی نیست که بخوایم باهاش مثل یه آشپز برخورد کنیم. مگه نه؟
کیفیت زندگی: شغل روی ساعت های غیرکاری هم اثر زیادی داره. برای ماهایی که آقازاده نیستیم، ارث گنده ای بهمون نرسیده و با یه پولدار ازدواج نکردیم، شغل برامون جنبه مالی هم داره. گاهی شغل ها نقش مهمی در انتخاب محل زندگی، اوقات فراغت، تفریحاتی که میتونید داشته باشید و حتی کیس های ازدواجتون ایفا می کنند.
اثر گذاری: شغل شما تعیین میکنه که چطور بیشتر زمانتون رو بگذرونید. همچنین روی بقیه زمانی که دارید هم تاثیر میذاره. هر انسانی در طول عمرش، از مسیر زندگی هزاران انسان دیگه به هزار روش مختلف عبور میکنه. همه کسایی که ما در طول عمرمون در زندگیشون اثر گذاشتیم، روی زندگی صدها نفر دیگه اثر می ذارند. نمی تونیم این کار رو بکنیم اما من مطمئنم که اگه یه آدم ۸۰ ساله رو انتخاب کنیم؛ ۸۰ سال برگردیم عقب و وقتی هنوز نوزاده اونو بکشیم، وقتی به زمان حال برگردیم خواهیم دید که چیزهای زیادی تغییر کرده. زندگی همه آدما تاثیر زیادی روی جهان و آینده میذاره اما اینکه این تاثیر چجور تاثیری باشه رو شما بسته به ارزش ها و معیارهای زندگیتون تعیین می کنید. جهتی که مسیر شغلی شما قراره به اون سمت بره، قطعا روی جهان اثر میذاره.
هویت: توی بچگی، همش ازمون می پرسیدند که: «بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟» وقتی هم که بزرگ شدیم در مورد شغلمون با دیگران طوری صحبت می کنیم که انگار اون چیزیه که ما هستیم نه کاری که انجام میدیم. مثلا هیچوقت نمیگیم: «من با قانون کار می کنم» بلکه میگیم: «من وکیلم». هرچند درست نیست که آدما رو با شغلی که دارند قضاوت کنیم اما در اکثر جوامع امروزی، شغل هر کس قسمتی از هویتش میشه.
خلاصه، مسیر شغلی شما خیلی مهم تر از لباس تن منه و واقعا موضوع مهمیه. پس حتما حتما حتما باید باهاش به روش یه سرآشپز برخورد کنیم نه یه آشپز.
نمیدونم دقیقا کجای کاری. شاغلی یا بیکار یا تو فکری که دنبال یه کار دیگه بگردی اما به احتمال خیلی زیاد در منطقه آبی نقشه شغلی قرار داری.
پس نتیجه میگیریم که احتمالا یه جایی پس ذهنت، یه نقشه ای برای برنامه ریزی در مورد شغلت داری.
ما میتونیم آدمای نقشه به دست رو به سه دسته بزرگ تقسیم کنیم:
کسانی که به نقشه شغلی شون نگاه می کنند و یه علامت سوال بزرگ و نگران کننده می بینند.
این دسته از آدما کسایی هستند که در مورد مسیر کاریشون احساس بلاتکلیفی می کنند. دیگران بهشون گفتند که دنبال علاقه شون برند اما به چیز خاصی علاقه ندارند. بهشون گفتند که دنبال کاری برن که توش قوی هستند اما نمیدونند که دقیقا توی چه کاری میتونند بهترین باشند. قبلا فکر میکردند که میتونند جواب سوالاتشون رو در گذشته پیدا کنند اما گذشت زمان اونا رو عوض کرده و حالا دقیقا نمیدونند که چجور آدمی هستند و به کدوم سمت باید حرکت کنند.
دسته بعدی کسایی هستند که روی نقشه شون یه فلش خیلی خوشگل و واضح دارند که راه رو نشون میده. راهی که مطمئنند به مسیر درستی منتهی میشه اما می بینند که ناخودآگاه دارند به سمت مخالف حرکت می کنند! زندگی این دسته از آدما با یه علت رایج به تباهی کشیده شده: یه مسیر شغلی که توی دلشون میدونند مسیر اشتباهیه.
دسته آخر، آدمای خوش شانسی هستند که میدونند باید به کدوم جهت حرکت کنند و حداکثر تلاششون رو می کنند که به همون سمت برن.
اما حتی این دسته از آدما هم باید لحظه ای مکث کنند و از خودشون بپرسند: «کی این فلش رو کشیده؟! خودم یا دیگران؟» جواب دادن به این سوال ممکنه گیج کننده باشه.
حالا که همگی در مورد نقشه شغلیمون فکر کردیم و به اندازه کافی توی ذهنمون علامت سوال ایجاد شد، بهتره که چند دقیقه نقشه ها رو بذاریم زمین و دقیق تر و اصولی تر به موضوع مسیر شغلی نگاه کنیم. نگران نباشید، در آینده باز هم در مورد نقشه شغلی صحبت خواهیم کرد.
در قسمت اول این پست یعنی «آشپز یا سر آشپز: مسئله این است!» سعی کردم یک چهارچوب ساده برای تصمیم گیری در مورد مسیر شغلی براتون ترسیم کنم. در هسته این چهارچوب یک نمودار ون وجود داره.
قسمت اول این نمودار، جعبه خواسته هاست. توی این جعبه همه شغل هایی که دوست دارید داشته باشید قرار میگیره.
قسمت دوم این نمودار، جعبه واقعیت هاست. جعبه واقعیت ها شامل همه شغل هاییه که بسته به قابلیت ها و درجه سختی اون شغل، میتونید اون شغل رو داشته باشید و احتمالا در اون کار موفق عمل کنید.
قسمت هایی از این دو نمودار که با همدیگه همپوشانی دارند، شامل انتخاب های بهینه برای شما هستند. این انتخاب های بهینه میتونند جهت درست رو توی نقشه شغلی شما به شما نشون بدن. بیاین به این قسمت از نمودار بگیم «گزینه های روی میز»!
به نظر نمودار ساده ای میاد اما واقعیت اینه که پر کردن هر کدوم از این جعبه ها، طوری که به واقعیت نزدیک باشه یکمی سخته. توی پست بعدی از سری پست های«چطور شغل مناسب خودمون رو پیدا کنیم؟» در مورد جعبه خواسته ها بیشتر صحبت می کنیم و سعی میکنیم عمیق تر به مسیر شغلیمون فکر کنیم.
ترجمه آزادی از: How to Pick a Career (That Actually Fits You)
این دومین قسمت از سری پست های «چطور شغل مناسب خودمون رو پیدا کنیم؟»ه. قسمت اول با عنوان «مسیر زندگی شما تا اینجای کار» را می تونید از اینجا بخونید:
لینک قسمت های بعدی هم به زودی در اینجا قرار خواهد گرفت: