ویرگول
ورودثبت نام
پسر
پسر
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

حرفای رنگی

هنوز نمیدونم که دقیقا قراره راجب چی بنویسم، ولی فقط مینویسم چون میدونم این کار درسته. بزار از بارون و هوای که صبح تهران داشت بگم، امروز اول آبان بود! با اینکه یه ماه کامل از پاییز میگذره امروز اولین روز پاییزی رو داشتیم، ساعت ۱۰ که داشتم سمت شرکت میرفتم نم نم بارون میومد؛ یادم رفته بود که چقد دلم واسه بارون و پاییز تنگ شده! صبح قشنگی بود. تقریبا روز خسته کننده ای داشتم و کلی کار رو سرم ریخته بود ولی الان ساعت ۲۱:۲۱ شب میتونم به جرعت بگم که خسته نیستم، هیچوقت نبودم. من خیلی آدم عجیبی ام! گاهی دلم برای خودم میسوزه(اینو جدی میگم)، از اینکه انقد خستگی و درد رو توی زندگیم بدون هیچ غر زدنی تحمل میکنم و حتی باهاشون خوشحالم هستم =) از اینکه هنوز میخندم حتی توی سخت ترین شرایط. خیلی حرفا دارم که بگم، حتی نمیدونم چرا اینا رو توی ویرگول مینویسم و میخوام منتشر کنم! شاید چون با هیچکس راجب اینا حرف نمیزنم، نه اینکه اعتماد نداشته باشم به کسی نه، بخاطر اینه که کسی حتی متوجه حرفامم نمیشه. همسن و سالای من الان تو فکر دوس دخترشونن نه چیزایی که من الان باهاشون درگیرم. بگذریم اصلا مهم نیست کسی حرفمو گوش بده، همین که تو الان داری اینا رو میخونی و منو میفهمی کافیه، با اینکه الان پیشم نیستی باهام حرف بزنی یخورده حالم بهتر شه! اصلا مهم نیست، مهم اینه که من حرفامو به این کلمات میزنم و اونا بهت میگن و منو میفهمی، باور کن همین واسم کافیه رفیق. یه مدتی میشه که تمام شبکه های اجتماعیم رو پاک کردم، ارتباطم با رفیقام خیلی کمتر شده و قشنگ متوجه تغییرات خلق و خوی خودم شدم، مثل همیشه هر چند ماه باز دارم پوست میندازم و به سیستم خودم دیگه عادت کردم. کاش وقت میکردم که باز برم توی پارک بدوم، خیلی حسرت اینو میخورم، دوس دارم سال بعد توی ۱۹ سالگیم ماراتن رو بزنم، امسال که نشد ولی به سال بعد یکم امیدوارم، هنوز بعد از گذشت چند خط نتونستم یه عنوان واسه این متن پیدا کنم ولی میدونم آخرش یچی براش پیدا میکنم، بریم خط بعد...
خیلی وقته که به خودم سر نزدم و حال خودمو نپرسیدم، جالبه واقعا پاییز خیلی حال قشنگی داره. کاش همه فصلا پاییز بود(الان یکم احساساتی ام وگرنه من چهار تا فصلم دوس دارم)، کاش میشد برم توی یه جنگل تنها کار کنم، میبینی؟ حتی توی تفریحم به کار فکر میکنم، کمکککک! =)
آدما خیلی چیزای زیادی برات به یادگار میذارن، خاطره بد و خوب، تجربه، آهنگ، عکس، زخم و خیلی چیزای دیگه ولی قبول کنی یا نه همه میرن، تهش خودت میمونی و خودت و یه کوله که اینا رو توش جا دادی، میکشی به اینور و اونور، گاهی وقتا زیپ این کوله رو باز میکنی و نگاهشون میکنی! به همشون لبخند میزنی و باز میبندی، گاهی وقتا میخندی، بعضی چیزارم میبینی و بغض میکنی. با ارزش ترین چیزایی که دارم همیناست.
به قول اون یارو روزام مثل موهای سرم کوتاه شده، هنوز نفهمیدم که چرا زندگیم توی این چند سال انقد واسم تند شده و زمان داره مثل اسب میدوه، شایدم طبیعی باشه ولی بهش مشکوکم. بابا من حتی به این زندگی ام شک دارم که واقعی باشه، یه کسخلیم که طا ندارم میدونم نمیخواد بهم بگی ولی حاجی واقعا زندگی داره بهم حال میده، نمیدونم چرا واقعا نمیدونم که چرا از یه همچین شرایط کثیفی خوشم میاد، حس میکنم زندگی واقعی توی یه واژه سه حرفی به نام «درد» خلاصه میشه! اینو تازه کشف کردم، اما از وقتی که فهمیدم زندگیم عوض شده، خودمم عوض شدم.
به خونه های شهر که نگاه میکنم کثافط میباره، افسردگی، فقر، تو مترو همه اخم کردن، کمتر لبخندی رو میبینم. امروز توی خط تجریش - کهریزک یه بچه یک ساله رو دیدم که چشمای خیلی قشنگی داشت و خیلی آروم بود، واقعا دوس داشتم فقط برای چند دقیقه دنیا رو از نگاه اون ببینم، ببینم توی سرش چی میگذره و ما رو چجوری میبینه. بعید میدونم که توی زندگیم پدر شم، احتمالا این جزو چیزایی باشه که هیچوقت تجربه نکنم. حس میکنم باید قشنگ باشه، نمیدونم بیا بهش راجبش حرف نزنیم.
راستی امروز یکشنبه بود، یکشنبه و دوشنبه باید کل روز دانشگاه باشم. امروز اولین روزی بود که باید میرفتم ولی حسش نبود و سرکار رفتم. اما قول میدم که فردا برم دانشگاه و نپیچونم، اگه بخوام راستشو بگم حس خوبی به دانشگاه ندارم، یکم خورد تو ذوقم ولی هنوز واسه فکر کردن به این موضوع خیلی زوده، ببینیم که چی میشه...
یه مدتی میشه که خدا خیلی باهام حال میکنه و حال میده، حقیقتا رابطه ام باهاش نسبت به قبل خیلی خوبه، حس میکنم که اونم مثل خودم بهم افتخار میکنه! تونستم اعتمادشو جلب کنم. بعضی شبا میشینه پای حرفام و باهام میخنده، دلیل خنده هاشو نمیفهمم ولی همیشه تهش میگه: «ببینم چیکار میکنی!» پس دیگه با این حساب باکی نیست، اگه باشه ام پره.
حس میکنم یکم داره طولانی میشه، میخوام همینجا نقطه رو بکوبم و تموم شه ولی قبلش ازت ممنونم که تا ته خوندی و چرت و پرتای منو تحمل کردی. اگه گاهی دلت پر بود و کسی نبود بهت گوش کنه من هستم=) تموم.
یکشنبه - ۱ آبان ۱۴۰۱
ساعت ۲۲ و ۵۰ دقیقه

پاییزتهوعتهوع رنگیزندگیدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید