پیگیریهایم نتیجه داد و بالاخره بیمه دانا پولهایمان را ریخت. تمام بدهیها را پرداخت کردیم، قسط را به روز کردیم، حقوقها و اجارهها و بیمه ماشین و کوفت و زهرمار را هم اوکی کردیم و شدیم مثل نوزادی که کونبرهنه به دنیا آمده و هیچ دینی به گردن هیچکس ندارد.
چون سا باردار است و از ماشینسواری حالش بد میشود به جای اینکه ما به نارنجشهر برویم پدر و مادر به ولفنشتاین آمدند. مادر کتاب ترجمه کرده و دنبال انتشار آن است. پدر برای همه غصه میخورد. راننده تاکسیها، کارگرها، معلمها، دستفروشها، مغازه دارها، کارمندها، گنجشکها، پرتقالها، قطرههای باران. پدر مهربان است، درست مثل سا. مادر مهربان است اما مهربانِ با گارد. درست مثل من. پدر از همه عذر میخواهد. از رانندهتاکسی، از آجیلفروش، از مردی که در خیابان ناخواسته به او برخورد کرده.
سا برای مهاجرت به دانمارک راضیتر شده. به مادرش گفته تو و بابا تمام عمرتان را برای ما صرف کردید و حالا من باید تمام عمرم را صرف این بچه کنم و این بچه آیندهای در این مملکت ندارد.
سا و مامان و بابا فیلم تماشا میکنند. این یکی از هزاران خوشبختی بزرگ زندگی من است. وقتی چهار نفری فیلم میبینیم احساس میکنم مامان و بابا دختر دارند.
سا تمام مدت حالت تهوع دارد. به من میگوید کاهو بیار، میآورم. میگوید غذا بپز، میپزم. میگوید قرص بیار، میآورم. خیلی زود در نقش جدیدم فرو رفتم. از خودم خوشم میآید و همزمان میترسم.