پریروز بارانِ خیلی دلی میبارید. وسط کار به منظرهی بیرون پنجره خیره شده بودم و داشتم فکر میکردم که در زندگیام چه کار خوبی کردهام که پاداشش این شده که چنین صحنهای را روبروی صندلی کارم داشته باشم. همینطور که انگشتم توی دهان بیمار بالا وپایین میرفت، مسخ قطرههای ریز باران و ابرهای سیاه و سرحال توی آسمان شده بودم. (نکتهی مهم: هیچجای سوگند بقراط ننوشته که موقع فایل کردنِ دندان بیمار نمیشود مسخ ابرهای سیاه سرحال شد). بعد به کوههای سرسبز روبروی مطب نگاه کرده و به این فکر کردم که پنج سال است که روی این صندلی نشستهام و روزی حداقل سی بار به این کوهها خیره شدهام، بدون اینکه یکبار تا بالای بالای آنها بروم و ببینم که چه خبر است. البته دروغ چرا، یک بار بین شیفت صبح و عصرم سوار ماشین شدم و تا وسطهایش رفتم، بعد دیدم که اگر بیشتر برانم دیر میشود و مریض اولم معطل میشود و این را دیگر همهی مردم جهان میدانند که در دنیا چیزی بدتر از دیر شروع کردن مریض اول نیست. چون این دیر شدن، به صورت دومینویی از تاخیرهای ناراحتکننده عمل میکند و تمام برنامه آن شیفت را به هم میریزد و هی باید از آقای عباسنژاد و خانم اسلامدوست و شوهر خانم حسینی و پسر آقای احمدی عذرخواهی کنی که کارشان را با نیم ساعت تاخیر شروع کردهای و دومین چیزِ بد در دنیا این است که مجبور باشی «هی» عذرخواهی کنی.
بعد به این فکر کردم که سال هفتاد و نه مادرم هفتصدهزار تومان از پسانداز حقوق کارمندیاش را داد که برای من و برادرم کامپیوتر بخرد تا ما با آن فیفا نود و هشت و کماندوز بازی کنیم و کنسرت ابی و کلیپ تارکان تماشا کنیم. بعد، از آنجایی که دیگر یک آدمبزرگ کامل شدهام و طبق تعریف نویسنده شازده کوچولو آدم بزرگها فقط عدد و رقم را میفهمند از خودم پرسیدم هفتصدهزار تومان یعنی چقدر؟ اگر بخواهیم قیمت سکه را مبنا بگیریم هفتصدهزار تومان در سال هفتاد و نه به معنی چهارده تا سکه بهار آزادی (البته نه به نیت چهارده معصوم) بود. به پول الان میشود بیست و پنج میلیون تومان. برای دو تا پسر دوازده و شانزده ساله. برای خوشحال کردن ما. بعد به این فکر کردم که آن زمان در مدرسهی ما فقط بچه پولدارها کامپیوتر داشتند و ما.
بعد به این فکر کردم که تو لابد مثل این منظرهی روبروی من هستی مادر جان. لطف بیمنت. پاداش کار خوبی که معلوم نیست کِی و کجا انجام دادهام.
بعد دمبِ گوتاها را سوزاندم و دندان را پانسمان کردم و آمدم روی بالکن. با یک نفس عمیق تمام قطرههای باران، تمام ابرهای سرحال و تمام مهربانی تو را کشیدم توی ریههایم.