پسرک در غروب روز تعطیل به این متن فکر می کرد: «تنهایی خطرناک است. معتاد کننده است. زمانی که درک کنید چه میزان آرامش در آن وجود دارد، دیگر مایل نیستید با مردم سروکار داشته باشید.»
پسرک فکر کرد که آیا معتاد تنهایی شده یا هنوز مردم را دوست دارد؟
کسی را نمی توانم در حریم خودم بپذیرم و در عین حال بدون دوستانم حالم خوش نیست. در جنگ میان «عشق به تنهایی» و «شهوت در جمع بودن» به نوعی «صلح تحمیلی» رسیده ام.