نوشتهی بهرام صادقی
⬅️ ویکیپدیا میگوید که پاورقی در اصل به گونهای از ضمایم مطبوعاتی گفته میشده که به بخشِ سیاسیِ روزنامههای فرانسوی پیوست میشده و بیشتر شاملِ اخبار غیر سیاسی، شایعات، ادبیات، نقدِ هنری، مطالبی از آخرین مدِ روز و نیز مطالبِ جزئیِ ادبی بوده است. اما اصطلاح «پاورقی» در روزنامههای انگلیسیزبان بیشتر خطاب به داستانهای دنبالهداری به کار میرفته و میرود که در قسمتی ثابت از روزنامه منتشر می شده و میشود.
پدر دخترک نمیدانم چه کاره است. توی دارایی کار میکند و اغلب او را در ادارهی تلفن هم دیده اند که از پله ها به سرعت بالا و پایین می رود. آنها در دو اتاق اجاره ای می نشینند و مادر دخترک که زمین گیر است، سرفه های خشک هم میکند و همین چند وقت پیش بود که سر اجاره و پول آب و برق (خوشبختانه تلفن ندارند) میخواستند جل و پلاسشان را بریزند بیرون. شاید هجده سال داشت. شلوار مخمل و بلوز تریکو پوشیده بود و چادر نازکش را که نمی توانست درست روی سر نگاه دارد، ناشیانه به دندان گرفته بود. کیف پارچه ای کوچکی در دست داشت و میشد فهمید که تو صورتش دست برده است. دزدکی و با دلهره می آمد. سکهی پنج ریالی اش را خورد میکرد. دوروبرش را زیرچشمی میپایید و بعد باریک میشد که به شیشه های سرکه و مربا و قوطی های تاید و برف و کلیمانجارو نخورد. به تلفن، مثل چیز مقدسی خیره میشد و آن وقت نمره را میگرفت. لبش را می جوید و ناآرام بود. گاه یکهو سرخ میشد و به حاج عبدالستار و من نگاه میکرد... ما نگاهمان را میدزدیدیم، اما همین که به قول رسانه ها، ارتباط برقرار میشد، میدیدم که قد میکشد در جواب دادن مکث میکند و میکوشد که جوابهایش از سر سیری باشد. اما درست نمیشنیدم چه میگوید.... از روی چهارپایه بلند شدم و آمدم جلوتر، روی یک دبه روغن نباتی قو نشستم. چشمم را به دریاچه ای که از باران دیشب در وسط خیابان درست شده بود، دوختم وگوشهایم را تیز کردم. حرفها خیلی آشنا بود. مثل این بود که هنوز دارم بانوان و زن روز و تماشا میخوانم.
همیشه بعد از دخترک سروکلهی زنی با چهار تا بچه پیدا میشد. بچه ها تو سر و مغز هم می زدند و شیرینی و عروسک کوکی و طياره و ماشین پلاستیکی می خواستند و زن با دستش آنها را مثل مگس های سمج و سگهای مزاحم پس میزد.
میگفت آنها صبح، سر کلاس شیرینی و پسته و فندق كوفتشان کرده اند و بچه ها توضیح می دادند که شیرینی ها خشک و آجیل ها پوک بوده است و حاج عبدالستار معتقد بود که ما ایرانیها ذاتاً قدرناشناس هستیم. به خصوص که پای چيز رایگانی درمیان باشد.
دخترک در این شلوغی، گوشی را می برد لای چادرش و نفس نفس میزد. زن به او التماس میکرد که زود باشد. آخر شوهرش روی تختِ مریض خانه (زن میگفت قصاب خانه) افتاد بود و خرجی نداشتند و نمی دانستند چه کنند. دخترک با نگاهش ظاهراً میگفت «چشم» اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود. زن برای بچه هایش (فهم زن با این همه ترانه و سخنرانی متأسفانه هنوز بالا نرفته بود. فقط تعداد بچهها بود که مرتب بالا می رفت.)... بله، برای بچههایش آدامس مرغ نشان و خروس نشان میخرید (سلیقه ها فرق میکرد) و مثل اینکه با خودش زیرلبی میگفت: «باید بهش تلفن بزنم.» اما مثل هر حرف زیرلبی دیگری، البته که اثری نداشت.
جوان دراز و کج و کولهای که به ظاهر دانشجوی علوم انسانی بود و به تحقیق مدتی بود که مرتب (برخلاف سر و وضعش) به گاراژ ccc تلفن میکرد که بداند حواله پول ماهانه برایش رسیده است يا نه، مثل همیشه گوشه ای می ایستاد و هنر عشق ورزیدن به قلم اریک فروم را مشتاقانه زیر بغل میفشرد و کتاب مارکسیسم، مارکسیسم نیست را که باز کرده بود، عبوس و با اوقات تلخ نگاه میکرد اما نمی خواند. بالاخره آخر سر خانم نمره ای آمد.
چاق و خپل بود و همیشه مینیژوپ و دکولته میپوشید و هرچندوقت یکبار رنگ موهای وزوزیاش را عوض می کرد، این دفعه اما مثل این که سرش آتش گرفته بود. وقتی نوبتش میرسید اول مدتی با تلفن مثل اینکه لاس میزد و بعد همینطور چشم بسته، نمرهای میگرفت. در چرخش دستش، انگشتریهای رنگارنگ برق می زدند.
مردم می گفتند این کار را می کند که شاید کسی را تور بزند، نه برای اینکه پولی تلکه کند و یا قصد شوخی داشته باشد.... نه. حاج عبدالستار روی پیاده رو تف میکرد و میگفت اوایل هرکسی باهاش میرفت یک ماشین فولکس واگن نازشست میگرفت. حتی چندنفری توانستند ماشین باری و تریلی از او بگیرند، خوب، آن وقتها وضع مالی خانم خوب بود اما حالا زبانم لال (مردم این چیزها را می گویند و به من هم مربوط نیست) هر آدم خوشبختی که به پست خانم نمره ای بخورد، یک چلوکباب سیر میخورد و بیست تومانی هم پول توجیبی میگیرد، تازه اگر راه آن آدم خوشبخت دور باشد، بلیت رفت و برگشت اتوبوس را هم می تواند بگیرد. (میدانی که خانم نمره ای با تاکسی مخالف است.)
من نمیدانستم اما جواب دادم: باید جالب باشد.
ادامه دارد...
⬅️ قسمت قبلی
مجله فرهنگی هنری پتریکور