pettrichor
pettrichor
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

پاورقی پتریکور: ملاقات با جوجو جتسو - قسمت سوم

نوشته‌ی بهرام صادقی

ادامه از قسمت قبل: حاج عبدالستار مثل این که تازه متوجه حضور من شده است،گفت:

- جایت راحت است؟ دله اذیت نمی‌کند؟

به او جواب ندادم. (خواستم بگویم این آدم‌ها هستند که اذیت می‌کنند نه دلّه‌های معصوم به خصوص اگر بدون شماره باشند.) با این همه دلّه را کشیدم نزدیک تر، پهلوی تلفن. دخترک چیزهایی درباره‌ی مامان‌جان می‌گفت که گویا اعصابش ناراحت است و قرار است ببرندش اروپا و اینکه بابا هم دست تنهاست و ننه هم که یک روز در میان می‌آید کارهایشان را می‌کند، خیلی ناراحت و عصبانی است و شمال هفته‌ی پیش هم با این اوضاع چنگی به دل نزده بود و بعد اینکه صفحه‌ی «هامپردینگ تله جونز» را دادم به زری جون و اینکه مرده‌شورش را ببرند. زری مگر چیز می‌فهمد. او از «ابی کاسیدی» خوشش می آید... دختره‌ی امّل.

آن وقت بود که زن چاقِ نیمه لخت و جوانِ دانشجو و راننده‌ای که معمولا پنچر می‌کرد و می‌خواست به پمپ باد تلفن بزند و خیلی هم عجله داشت، به جان هم می‌افتادند. جوان دانشجو آرام و خجالتی می‌گفت که کسی به پمپ باد تلفن نمی‌کند بلکه به مغازه‌ای تلفن می‌کند و راننده مثل قوش می‌پرید به او و حاج عبدالستار مجبور بود آن‌ها را از هم جدا کند.

حاج عبدالستار، یک کار دیگر هم می‌کرد. همین که طاقتش طاق می‌شد، می آمد و به زور گوشی را از دست دخترک می‌گرفت و می‌گفت که این جا، جای قرتی بازی نیست و غلط کرده‌ای که نمره‌ی مرا هم به بابا جون داده‌ای و دخترک به گریه می‌افتاد و بیهوده سعی می‌کرد که گوشی را که حالا دیگر مثل توپ راگبی دست به دست می‌گشت، بقاپد و توی آن داد بزند: «هوشی‌جون، هوشی‌جون، چیزی نبود. این سروصداها مال ننه است، دوباره به سرش زده.»

و حاج عبدالستار از اینکه هوشی‌جون را باز هم باباجون گفته ناراحت می‌شد و زیر لب صلوات می فرستاد.

من به پاکت‌های نخود و لوبیا و چایی که خریده بودم و روی یک جعبه خالی پپسی کولا گذاشته بودم، خیره می‌شدم و با خود می‌گفتم که پس کی بلند شوم و بروم؟ این سوال را از همان اول صبح که می‌آمدم توی دکان حاجی، از خودم می‌کردم و هیچ وقت هم به جوابی نمی رسیدم.

راستی پسر صاحب خانه‌مان حق نداشت که می‌گفت تو تا تمام نوشته‌های روی پاکت‌ها را نخوانی و صدتا سیگار (اغراق) نکشی و ده بار دنبالت نفرستند به خودت تکان نمی‌دهی؟

دیگر کار به آنجاکشیده بود که قهوه‌چی هم هر وقت چای می آورد نگاه خشمگینی به من می انداخت. خب، بدون اغراق باز کسی را فرستاده بودند دنبالم. حاج عبدالستار می‌گفت:

- لااقل خریدها را بده ببرند. لازم دارند...

آنها را بردند. حالا حاجی به کنار، شاگردش را هم که نمی‌گذاری کار بکند. مرتب او را به حرف می‌کشی و با او بحث‌های بی نتیجه می‌کنی. البته اگر بشود گفت، اگر بشود این چیزها را بحث گفت، حقیقت این بود که من اغلب با شاگردِ حاجی صحبت می‌کردم. اصرار داشتم که درسش را ادامه دهد. راستی و صمیمیت پیشه کند. کتاب بخواند و روح و فکر خود را غنی سازد. (او هم اینها را در انشای کلاس اکابرش می‌نوشت و مخصوصاً از «می‌سازد» خوشش می آمد) و توضیح می‌دادم که آن وقت به سعادت روحی و فکری و جسمی خواهد رسید و خودم را مثال می‌زدم. بعد برای اینکه نشانش بدهم که حرفم توخالی نیست و بهروزی انسان ها (بهروزی را در انشایش با «ذ» می‌نوشت) و سعادت تمام جامعه برایم مطرح است و به تعهدات وجدانی و روشنفکری خودم وفادارم، پیشنهاد کردم که مادر پیرش را از ده بیاورد که همین جا در خانه‌ی ما رخت بشوید. جارو کند، غذا بپزد و در عوض هر شب پیش من درس بخواند و باقی مزدش را هم جمع کند و مخارج دامادی پسرش.

آن طور که پسرش می‌گفت، پیرزن چشمهایش آب مروارید آورده بود و یک پایش هم که پیشترها فلج شده بود و شانه هایش از باد رماتیسم درد می کرد و برای اینکه بشنود باید هم داد کشید و هم هر کلمه را چند بار تکرار کرد... خوب گاهی هم سودایش عود می کرد و تمام بدنش به خارش می افتاد. پیرزن با سواد و کتاب، دشمن بود و اعتقاد داشت که همه‌ی بدبختی های او و بلاهایی که سر جوانها مثلا پسرش آمده یا خواهد آمد، زیر سرِ همین مدرسه ها و کتابها است...

ادامه دارد...

⬅️ قسمت قبلی

مجله فرهنگی هنری پتریکور

www.pettrichor.com

t.me/pettrichor

داستان کوتاهبهرام صادقی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید