نوشتهی بهرام صادقی
ادامه از قسمت قبل:
- نمیدانم. من که صدبار بیشتر گفتهام. حالا دیگر خواجه حافظ شیرازی هم میداند که من نمیدانم.
- مثل این که برایت رقعهای نوشته است.
- بله یادداشتی نوشته است.
عمو، نگاه غضبناکی به من انداخت، کتابی را که میخواست برایم بخواند، روی زانویش گذاشته بود. نمیدانستم چیست. نیم خیز شدم که نگاه کنم. عمو از زیر عینک به من چشم غره رفت، میدیدم که عمو اسکندر از این که در کتابهای تاریخ و انساب به نام «جوجو جتسو» برنخورده، پریشان و ناراحت شده است و باطناً كيف میکردم. شاید هم حق با او بود. شاید این تلویزیون و رادیو و کتابها و روزنامهها و آدمهای اتوبوسها و جویهای پر از لجن خیابانها و خودم نبودند که چپق را بر من حرام کرده و سیگار اتویی را از چشمم انداخته بودند. راستش پسر صاحب خانه هم با آن همه خنگی و نفهمی همان روزهای اول که نامه گم شده بود، چنین روزهایی را پیش بینی کرده بود. چشم هایم را بستم. عمو اسکندر سینه اش را صاف کرد. می خواست شروع کند به خواندن و ظاهراً با احساسات و با توجه به عکس العمل من... ملایم و پدرانه.
اما چیزی نگذشت که دیدم (از ترس چشم هایم را باز کرده بودم) از روی صندلی بلند شده، کتاب را انداخته روی زمین، عصایش را در هوا گاه به سویی نامعلوم و گاه به طرف من تکان می دهد و با صدای بلند چیزهایی می گوید. ترسیدم با عصا به سرم بزند. فریاد زدم:
- گم شد! نامه گم شد.
آرام گرفت. لبخند زد و گوشهی لبش چال افتاد.
- صدایی شنیدی؟
می دانستم مادرم است که پشت در به انتظار معجزه نشسته است. سرم را تکان دادم:
- نه، نکند خیالاتی شده اید؟ به چیزهای دیگر فکر کنید! گفتم که گم شد...
- آها، نامه! این جور رقعات البته که اغلب گم می شوند. خود آقای جوجو جتسو را کجا دیدی؟
عمو گفت:
- ببین! اگر قرار است من برایت کتاب بخوانم و اندرزت بدهم که خوابت ببرد و آسوده شوی باید لااقل با من کمی تفاهم داشته باشی...
در گفتن دیگر نه ضرری بود و نه خطری. خطر، نگفتن بود. چون عصا دوباره حرکات تهدیدآمیز میکرد.
- در دکان حاجی. اما چه طور بگویم؟ من ندیدمش. از من خواستند که بروم ببینمش.
حالا انتقام خواهم کشید. عوض اینکه روی این تختخواب وارفته دراز بکشم و به مزخرفات کتابهای عموجان گوش بدهم. او را می نشانم ( اگر بتوانم) و آن قدر توضیح میدهم تا سرش باد کند.
- من آن روزها فقط میرفتم، برقی خرید میکردم و می آمدم. یک روز اتفاقی دلم درد گرفته بود. دستم را گذاشته بودم روی شکمم دولا راه میرفتم.
چشمهای ریز عمو برق میزد. هر وقت صحبت از چیزهای غیر عادی و امراض وخیم بود این طور میشد. خوب، وقتی دل آدم درد بگیرد. آدم ناله میکند. حاج عبدالستار میبیند که مشتری و همسایه اش به خود میپیچد و از میان دست و پای مشتری های دیگر دارد خودش را جلوتر میکشاند. حاجی از او می خواهد بیاید تو. گوشهای استراحت کند تا برایش قنداغ بیاورد. حاجی در این کارها استاد است.
- وقتی نشستم، همان اول بار چشمم به گوشه ی دیوار، پشت گونیهای برنج و عدس افتاد و دیدم یک سوراخ نسبتا بزرگ آنجا هست که نباید باشد. مثل این بود که آن گوشه را بار اول است میبینم.
ولی سوراخ همه جا هست و ممکن است باشد. این است که او اول توجهی نمی کند و سوالی هم نمی کند. فقط قنداغ را هورتی سر میکشد. زبانش می سوزد. مردی آمده و هوار راه انداخته است که خرما و کشمش آشی که بچه اش خریده، کم بوده. همه اش همین طور است. وقتی طرف بچه باشد هرطور خواستید میاندازید. حاجی از او میخواهد که جنس را پس بیاورد تا دوباره بکشند. مرد ناگهان ساکت و منگ میشود و ابلهانه، نمیدانم چرا به من نگاه میکند و میگوید:
- ولی آنها را پخته ایم...
- همین طور به سوراخ زل زده بودم و فهمیدم که مثل همیشه دارم با خودم قرار و مدار میگذارم. این دفعه قرار بود تا دلم آرام گرفت و سیگارم تمام شد، بلند شوم بروم.
عمو اسکندر عینکش را برمی دارد و به فکر فرو می رود. اما مثل اینکه عقلش قد نمی دهد که عینک را جای دیگری بگذارد. این است که باز با چشمهای ریزش از پشت شیشه های نامتجانساش به جایی (به من!) خیره می شود:
- خب، میگفتی به سوراخ زل زده بودی!
- بله آن وقتها حاجی شاگرد نداشت. بعدازظهری بود و باد می آمد. حاجی نصف شیشه هایش را کشیده بود پایین و هوا داشت تاریک میشد. اولین قطره های درشت بارانی که قرار بود ببارد، همراه با ذره های خاک و گاه آشغال بر زمین مینشست و سروکلهی مردی که خرما و کشمش خریده بود با بچه اش پیدا شده بود. همان طور که نشسته بودم یک وقت دیدم یک موش تر و تمیز، شسته و رفته به آرامی و ...
عموجان اسکندر با اعتماد به نفس میدود وسط حرف من:
- و با طمأنینه!
- خوب با همان که شما میگویید... دارد به طرف من میآید. راستش اول وحشت کردم.
ولی جیغ که نباید بزند. مگر زن است؟ تازه زنها هم که این روزها داخل سیاست شدهاند، جاهای دیگر جیغ میزنند. حداکثر چیزی از حاجی میگیرد که به سر موش بکوبد.
- دست دراز کردم. قندشکن بزرگی را که دم دستم بود، برداشتم.
گوشهی لب عمو اسکندر چال افتاده بود.
- اما نزدم. موش درست به چشم هایم خیره شد. دستش را دراز کرد به طرف من و کاغذ تاشده ای را با احترام به من داد. دستپاچه شدم. همین طور حیران مانده بودم که موش تعظیمی کرد و رفت.
بی آنکه ترسیده باشد. (با آنکه قندشکن را دیده بود) حتی پشت سرش را نگاه نکرده بود. موش می رود توی سوراخ.
عمو اسکندر دستهایش را به هم کوفت. چشمهایش مثل بچهای برق میزد.
- خب، خب، یک نامه بود. بعد چه طور شد؟
خیال می کنید قصهی جن و پری می گویم که این طور ذوق زده شده اید؟ یادتان باشد که به هر حال، در نور غبار آلود بعدازظهر، نامه را باز میکند و می خواند . توفان فرونشسته و باران هم نباریده است.
- نامه به امضای جوجو جتسو بود.
- مفادش؟
- مفادش؟ درست یادم نیست. از اینجا و آنجا تکه هایی را به خاطر دارم. خلاصه اش این که این زندگی مبتذل و منحط امروز خودم را ول میکنم و یک شب که چشم صاحب دکان را دور دیدم، بروم پیش آنها.
- آنها؟!
- بله. ظاهرا آنها بیش از یکی دو نفر هستند.
بروم تا بیشتر از این، در این گنداب دست و پا نزنم و به نوبه ی خودم دیگران را هم به دست و پا زدن وا ندارم و یک چیز دیگر...
- آها ته ماندهی صمیمیت و انسانیتم را نجات بدهم.
ادامه دارد...
⬅️ قسمت قبلی
مجله فرهنگی هنری پتریکور