نوشتهی بهرام صادقی
ادامه از قسمت قبل:
من گفتم: حاجی!
(اما می دانستم که او گوش نمی دهد و از خدا می خواهد وسیله ای بسازد که به نحوی بتواند مرا بیرون بیندازد و شاید چند تا اردنگی هم حوالهام کند.)
- حاجی! این شاگرده چند روز است پیدایش نیست؟ من از وقتم زدهام، برنامههایم را ناتمام گذاشته ام که بیاید انگلیسی یادش بدهم. برای مادرش هم کتاب و دفتر و گونیا و پرگار خریدهام.
ترازو محکم روی پیشخوان خورد.
- نکند رفته باشد که مادرش را بیاورد؟
باز سر تلفن دعوا شده بود.
- همه چیز آماده است، اما می دانی حاجی؟ این همه وقت من فقط معطل (جوجو جتسو) هستم، باید اول با جوجو مذاکرهای بکنم.
راست میگفتم. تا جوجو را نمی دیدم و با او حرف نمیزدم، نه می توانستم به تعهداتم (هرچند هم روشنفکری بود) عمل کنم و نه به کسی درس بدهم و نه مادر کسی را استخدام کنم و نه وقتی خواروبار روزانه را خریدم، زود بروم دنبال کارم.
مدتها بود که نامهی جوجو جتسو را در جیب داشتم. کاغذ مچاله و رنگ و رو رفتهای بود. اوایل آن را لای یک تکه روزنامه میپیچیدم (عادت چیز پیچیدن حاجی به من هم سرایت کرده بود) و در کیف کوچکم می گذاشتم. دستم بی اراده، وقت و بیوقت به طرف جیب بغلی ام میرفت و همین که مطمئن میشدم کیف و نامه سر جایشان هستند، خیالم راحت میشد.
تا اینکه یک روز، پسر صاحب خانهمان گفت تو از روزی که کیف بغلیات را گم کردهای دیگر سر وقت از خانه بیرون نمیروی. سر وقت هم نمی آیی و دیگر چیق هم نمیکشی (اغراق). اگر به خاطر کیف است که من یکی مثل آن را بهت میفروشم.
گول خوردم، یعنی خواستم خودم را گول بزنم... رفت کیف را آورد. پسر صاحب خانه بعد از سال پنجم که در کنکور قبول نشده بود، کیف و قلم خودنویس و فندک میفروخت. از کجا می آورد و به که می فروخت؟ نمیدانم.
کیف را خریدم. اما چپق و سیگار باز هم به دهانم مزه نمیداد. حتی رفتن برایم تلویزیون دستی که شیلد محافظ هم داشت، خریدند و برنامه های هنری اش را (چون در خانه همه شنیده بودند که من اگر هم خودم هنرمند نباشم، به هنر علاقه دارم) گرفتند و برایم صندلی گذاشتند که تماشا کنم. گاهی به من سقلمه میزدند و میگفتند ببین! این فلانی است. یا این همان است. یا این یارو خودش است. میدانید که از همین حرفهای کلی. بعد هم در چند باشگاه ادبی که شب شعر هم داشته عضوم کردند و بردندم که اسمم را در کاخ جوانان محلهمان بنویسند. مرتب می گفتند خیلی مفید است. همه چیز دارد. ورزش، نمایش، شعر، موسیقی و عرفان. حتی می توانستم آنجا گرل فرند پیدا کنم و فیلمهای فدریکو فلینی را ببینم. اما همان دم در با کمال احترام عذرم را خواستند. (لباسم مطابق مقررات نبود. راستش جین و کاپشن نپوشیده بودم و ریشم را هم صبح سلمانی آمده بود خانه و تراشیده بود.)
با این همه به کاخهای دیگر هدایتمان کردند، اما می شنیدم که پشت سرمان میخندند. دو شبی هم مرا به تالار ابن یمین بردند. شب اول چون پاپیون مشکی نزده بودم، (رنگ پاپیونم زرشکی بود) راهم ندادند و شب بعد چون همان اوایل خوابم گرفته بود و در خواب حرف های نامربوط میزدم (دیگران فقط خروپف میکردند) کشان کشان آوردندم بیرون و انداختندم وسط خیابان. یک وانت مزدا به سرعت از کنار گذشت و من از ترس خودم را جمع کردم. بی فایده. همهاش بی فایده. این بود که آمدند به عموجان اسکندر تلگراف زدند که یکی دو هفته بیاید تهران و شبها برایم کتاب بخواند و نصیحتم کند. متن تلگراف را خواسته بودند خیلی ادبی بنویسند: «بیخوابی هم مزید بر دیگر علتهای او شده است و کلی باعث ناراحتی می باشد.» کلی هم پول روی دست خودشان انداخته بودند.
عموجان اسکندر سبیل شاه عباسی سیاهی داشت و وقتی حرف میزد، عصایش را رو به آدم تکان میداد. چشمهای ریزش از پشت عینک ذرهبینی که با نمره چشمش نمی خواند (عینک مال مرحوم مادرش بود) حالتی نامفهوم داشت و نگاهش بر صورت آدم خیره و ثابت می ماند. عموجان اسکندر ناگهان بی هیچ علت، هیجانی میشد و نفسش به شماره می افتاد، به همان سرعت هم آرام می گرفت و نیشخند معنی دار میزد. این درست چیزی بود که همه در آن متفق القول بودند؛ «نیشخند معنیدار». اما دیگر نمی گفتند چه معنایی. وقتی نیشخند معنی دار میزد، گوشه ی دهانش چال کوچک معنی داری می افتاد و آدم مجبور میشد رویش را از او برگرداند. این احساس به مخاطبش دست میداد که با ترحم به رویش تف انداخته اند و یا وقتی که حقش بوده بگذارندش وسط و مسخره اش کنند. فقط به ملایمت دستش انداخته اند. گاهی آدم حقیقتا از عموجان اسکندر متنفر میشد.
عموجان کنار تخت من روی صندلی لهستانی نشست. جیگاره اش را دود میکرد و عصایش را میان پایش گذاشته بود. مغز من به جای شیشهى الكل، در کاسه ای از تب و هیجان افتاده بود. هرچه میخواستم خودم را به خواب بزنم، نمیشد.
- مادرت.... او خیلی برایت دل نگران است. این حال دل به هم خوردگی که تو داری و روز به روز بیشتر میشود و دهنت که میگویی مزهی زقوم میدهد (در فامیل، عمو به تبحر در تاریخ و عربی مشهور بود) و چپق نمیطلبد، زیاد هم بیسابقه نیست. جد بزرگمان... (از گفتن باقی آن چشم پوشید.) در فامیل ما هروقت... (آه معنی داری کشید.)
حالا دستش را روی انبوه کتابهای من که سرتاسر میزم را پوشانده بود، گذاشته بود. من گفتم:
- ببینید! این خیلی احمقانه است. اولاْ مسأله کتاب خواندن برای آدمی که در بستر است مال فرنگی هاست و من نمیدانم چه کسی به فکر این تقلید مضحک افتاده. تازه من که دم رفتن نیستم...
-خیال میکنی... همه مان دمِ رفتنیم. صدایی شنیدم؟ من جوابی ندادم. عموجان اسکندر عصایش را مثل ژنرال ها بر زمین زد و پرسید:
- این جوجو جتسو دیگر کیست؟ گمان کنم همه اش زیر سر او باشد....
ادامه دارد...
⬅️ قسمت قبلی
مجله فرهنگی هنری پتریکور