جوج و بسی جوج!
یه تیشرت گشاد و خونک یقعهدار دارم که همش تنم بود، توی جاده، کنار دریا، بازار و شهر بازی، اما حالا که اومدیم جنگل مرطوب باید این تیشرت جذبه رو بپوشم! ای خدا .. وقتی یادم میوفته همین دیروز یه آستین حلقهای گشاد خریدم و الان همرام نیست بیشتر داغون میشم.
البته نه اینکه روم بشه وسط خیابون همچین چیزی بپوشم، اما الان که وسط جنگل جای دنج نشستیم که دیگه عیبی نداره! حالا گریهش مونده، من باید آتش روشن کنم و جوجهها رو کباب کنم! ذغالها رو ریختم و مقداری چوب خشک نازک و ژلهی مشتعلشونده، فندک و زدم و بعد از سوزوندن شستم و آتش گرفتن چوب و ذغالها، با بشقاب شروع کردم به باد زدنشون.
تقریباً داشتم ذوب در معرفت و مغفرت میشدم! همه پشت سرم روی فرش نشسته بودن و با نشاط و فراق بالی داشته با هم حرف میزدن و هندونه تناول میکردن. آتش لحظه به لحظه بیشتر گُر میگرفت و من بیشتر به لقاء الله نزدیک میشدم، همینطور که جوجههای سیخ شده رو داشتم میذاشتم روی آتش با خودم فکر میکردم که خُب عیبی نداره، هم کلی از گناهام شسته شده و هم یه چند کیلویی وزن کم میکنم و اون شلوار قشنگم دوباره اندازم میشه!
– بیا اینو بگیر خالهجان!
رشتهی افکارم پاره شد، خالهجان ملافه پیچ جلوم ایستاده بود و پانچ (مانتوی گشاد شبیه لباس مکزیکیها) خودش رو به طرفم گرفته بود.
–آخه خالهجان این که زنونهس!
–وسط جنگل از آقا خرسه خجالت میکشی مثلاً الان؟ پاشو اینو بپوش، از اون لباس تنگت که خنکتره.
رفتم کمی دورتر و پشت یه درخت اون تیشرت کوفتی رو درآوردم و پانچ رو پوشیدم، پس از فرستادن فاتحه برای روح مرحوم مغفور زاپاتا! به سمت آتش برگشتم و شاد خرم پای آتش نشستم و مشغول کباب کردن جوجهها شدم.
و اصلا متوجه هِر و کِرها و عکس گرفتنهای پشت سرم نبودم، واقعیتش بیشتر بروی خودم نمیآوردم! ??