ویرگول
ورودثبت نام
پیمان فرخ پی
پیمان فرخ پی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

The Reminder

در را باز میکند، کلید را پرت میکند روی مبل راحتی کنار تلویزیون. به کسی که پشت تلفن بود میگوید: باشه...قول میدم امروز تا ظهر آماده شه....قربان شما...

تلفن را قطع میکند و سر کیسه زباله ای حاوی شیشه خورده و بطری های نوشابه و چند تکه طناب و قوطی های کنسرو را گره میزند و میگذارد جلوی در. توی آشپزخانه، قهوه ساز را روشن میکند و از توی کابینت قهوه آسیا شده را میریزد توی مخزن دستگاه. کلید را میزند و دستگاه با صدای بم و کلفتی شروع میکند به کار. کاپشنش را پرت میکند کنار فرش زیر جا لباسی. از توی کوله پشتی اش طناب را در میآورد و میگذارد روی اپن. پرده ها را میکشد و نور سرخ طلوع همزمان با بوی صبح از پنجره باز تو میزند. گرد هایی که روی پرده آرام گرفته بودند، حالا توی زمینه ی سرخ تابش معلق اند. صندلی را می آورد و و میگذارد زیر مهتابی، درست جلوی رشته ای از تابش که میرود و روی دیوار تیغ بلند بالایی میشود. بالای صندلی طناب را از پشت محفظه ی مهتابی رد میکند و روی لبه گره اش میزند.زیر بغل اش را بو میکند و "پوووف"ی توی هوا پرت میکند. از صندلی می آید پایین و عود آتش میزند. بوی صندل خانه را پر میکند. دوباره میرود بالای صندلی. طناب را از گردن خودش رد میکند. برمیگردد نگاهی به پاکت سیگار که روی اپن است می اندازد. از رفتن به سمتش منصرف میشود. طناب را میکشد و بررسی میکند که سالم باشد. تیغه ی آفتاب کل تنش را در خود گرفته و کشیده تر میشود. صندلی را با پا هول میدهد. طناب راست می شود و صدای خش دار خفیفی شنیده میشود. پاهایش معلق اند. صورتش سرخ تر می شود و ریش هایش سیخ می شوند. چشم هایش ورم میکنند و چپ می شوند. مثل مرغ سر کنده بین زمین و آسمان ،بلاتکلیف، دست و پا میزند.کل تنش به رعشه افتاده و انگار تمام خون صورتش پشت چشم هایش دلمه بسته . آخر سر دستش را کش میدهد و راس طناب را بالای سرش میچسبد. صورتش به سرخی لبو شده. خودش را میکشد بالا و نفس میکشد. عمیق. خورشید حالا کاملا پیداست و از نیمه ی آسمان کل خانه را روشن کرده. چند بار طناب را میکشد تا کل مهتابی فرو میریزد و روی زمین کنار او می افتد و تکه های شیشه اینجا و آنجا پخش می شوند. قهوه جوش صدای دینگی میکند و کارش تمام میشود. طناب را از دور گردنش باز میکند. لنگان و تلوتلو خوران میرود سمت اتاق خواب. کت و شلوارش را از کاور در میآورد و میپوشد. کفش های چرمی اش را دستمال میکشد و پا میکند. صورت حساب ها و دفتر حسابداری را از روی تلویزیون توی کیف سامسونت رنگ و رو رفته ای میگذارد و برای خودش قهوه میریزد. در را که میخواهد ببندد یادش می آید چیزی را جا گذاشته. کارت اتوبوس و پاکت سیگار را از روی اپن می قاپد. شیشه هارا با پا یکجا هول میدهد و در را میبندد. صدای پا انگار جایی میان راه پله متوقف میشود. صدای سلام و احوالپرسی می آید، بعد صدای پاهایی که روی راه پله ها میدوند آرام آرام محو میشود و چند ثانیه بعد در حیاط تقی صدا میکند.

پیمان.ف

موقعیتداستانداستانکوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید