آن روز باد می آمد و موهای او را پریشان میکرد ، موهای سیاه و صافی که به نظر می آمد جلو چشم هایش را گرفته است . بر پله های ساختمان شهرداری ایستاده بود ، با یک دست در جیب سینه انگار دنبال چیزی میگشت . بعد ها خودش گفت دنبال یاس هایش میگشته که با دو انگشت درشان بیاورد ، ببوید و باز بگذاردشان در جیب . امّا در آن لحظه که من در کالسکه نشسته بودم ، پسر جوان ترکه ای خوشگلی را میدیدم که دست در جیب ، با دهانی باز مانده ، مجسمه شده بود و داشت مرا با نگاهش بدرقه میکرد ، با کت و شلوار مشکی راه راه ، پیرهن سفید . و باد موهاش را می آشفت .
دلم میخواست چرخ های کالسکه نچرخد ، اسب ها درجا بزنند ، او همان طور ایستاده باشد ، باد بوزد ، و او فرصت نکند که موهای قشنگش را پس بزند بی پروا بهش لبخند زدم و ناگهان دریافتم که او مجسمگی اش تثبیت شده است ، بی آن که تکانی به شانه اش بدهد یا ابروهای کشیده اش را بالا بیندازد ، در سکون و سکوت خود خشک شده بود . اگر من بودم میگفتم عجب ! اما او انگار سوت می زد .
آن روز در باغ های درگزین راه نمی رفتم ، پا بر روی ابر ها میگذاشتم و ابرها مرا با خود می بردند و می رقصاندند . دیگر به پروانه ها سرگرم نمیشدم ، هیچ گلی را هم نچیدم ، حتی کنار چشمه ای از زیر سنگ ها بیرون می زد و ماهی ها را خنک میکرد ، ننشستم و به صورتم آب نزدم ، گفتم شاید از یادم برود . مدام به خودم میگفتم چه شکلی بود ؟ مادر گفت : «کی چه شکلی بود؟»
صفحه ۱۷-۱۶
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است ، دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد ، آسمان ، زمین ، پدر ، مادر، درخت ها ، اسب ها ، کالسکه ها و حتی آن گنجشک ها برای سرگرمی من به وجود آمده اند . بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند . مایعی در رگ هام جاری بود که میگفت این مال شما نیست ، راحت باشید . پسری که عاشق کبوتر ها و خرگوش ها بود ، خودش را به درختی دار زد . چرا ؟ مادر گفت بماند برای بعد . کاش تولد من هم می ماند برای بعد ، به کجای دنیا بر می خورد ؟
صفحه ۶۷
نوشافرین:«سرزمین ما کجاست ؟» پدر:«هر جا که آدم خوش است ، خوش است .»
صفحه ۱۴۳
نامزد نوروز تمام سال را به انتظار نوروز مینشیند ، میگوید چه کار کنم ، چه کار نکنم ؟ میگوید یک شال گردن سبز برای نوروز میبافم که وقتی آمد بهش بدهم . اما موقع سال تحویل خوابش میبرد . نوروز از راه می رسد ، همه جا را سبز میکند و می رود . نامزدش از خواب بیدار می شود می بیند که نوروز آمده و رفته . می گوید ای وای چه خاکی به سرم شد ! تا سه روز از غصه گریه می کند ، روز سوم ، اگر خودش بیندازد توی آتش ، آن سال هوا آفتابی گرم است . اگر خودش را به خاک بیندازد ، آن سال باد و خاک می آید ، و اگر خودش را پرت کند توی دریا ، سال بارانی و خوبی در پیش است . معصوم گفت:«امسال خودش را انداخته توی دریا .» از پنجره بیرون را نگاه کرد :« خوب می بارد »
صفحه ۱۸۲
من روی تخت خوابیده بودم ، و هر چه تقلا میکردم نمیتوانستم تکان بخورم ، هیچ نیرویی در بدنم نبود ،به تخت دوخته شده بودم ، گفتم به همین سادگی است ، آدم این همه به خودش مغرور است که خیال می کند هیچ وقت از کار نمی افتد ، بعد یکباره میبیند که دنیا با سرعت دور می شود ، و او جا مانده است .
صفحه ۳۳۲
نویسنده عباس معروفی