Pejman
Pejman
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

چی بود چی شد! - (قسمت اول)


از 12 سال پیش شروع شد وقتی که با چنگ و دندون بالاخره دیپلممو گرفتم و تو کنکور شرکت کردم و با رتبه 15 هزار رشته ریاضی فیزیک تونستم مهندسی کامپیوتر یه دانشگاه دورافتاده قبول بشم.

بعد از گذروندن دورانی سخت، با این اتفاق تونستم به آینده امیدوار بشم. پیش خودم می گفتم میشه از این محله ای که توش زندگی میکنم اصن آدم حسابی بیاد بیرون؟!

وقتی رفتم دانشگاه مجبور بودم روزایی که نمیرم، کار کنم تا بتونم خرج رفت و آمدمو پیدا کنم. یادمه اولین کار جدیمو توی یه مغازه خدمات کامپیوتری شروع کردم.با صاحبش توافق کردم که تو دانشگاه رفتنم مشکلی پیش نیاد که اونم قبول کرد.خلاصه بهم گفت ببین پسر من اینجا بهت ساعتی 500 تومن میدم روزایی که میای هر چند ساعت که کار میکنی ته ماه باهات تصفیه میکنم.خلاصه من از تروتمیز کردم مغازه تا رفتن بازار برای کارهای مشتریا و نظافتش رو انجام میدادم.

آخه میدونی میگن آدمای دورو ورت خیلی میتونن روی موقعیتی که داری و انتخاب هایی که انجام میدی تاثیر بذارن .شمایی که داری این متنو میخونی یه وقت نگی دیوونه بودی رفتی اونجا کار کنی.میتونستی جاهای بهتری بری.قبول دارم ولی نه بلد بودم نه کسی بود که راهنمایی کنه بگه چیکار کن، کجا برو از اینجور حرفا....

خلاصه بعد از مدتی دیدم دخل و خرجم تو این کار در نمیاد. دیگه نرفتم سر اون کار.گفتم آقام یه ماشین داره باهاش برم مسافر کشی شاید پول بیشتری بتونم دربیارم.
پیش خودم گفتم هم درسمو بخونم هم کار کنم.اینطوری شاید تو آینده بتونم واسه خودم کسی بشم.

روزایی که دانشگاه نمیرفتم کل روز رو مسافر کشی میکردم. خدا خدا میکردم تصادفی نشه بهم نزنن یا به کسی نزنم.روزی 20 تا 30 هزار تومن در میاوردم و فرداش نصفش بابت خرجای دانشگاه میرفت.

راستی نگفتم، تو رشته کامپیوتر گرایش نرم افزار قبول شدم.قبول شدنم تو اون رشته شانسی بود ولی بعدش فهمیدم بهش علاقه دارم.

خلاصه 2 سالی گذشت بعدش یه استاد داشتیم خدا خیرش بده خیلی باهام صحبت کرد گفت پسر تو که داری زحمت میکشی تو مسیر درست بکش.خلاصه بِکش بِکشی بود :)

بهم گفت بیا برنامه نویسی رو شروع کن.این حرفو سال 91 بهم زد.گفت آینده داره میتونی به جاهای خوبی برسی.راستشو بخواید من از بچگی نتونستم رویاپردازی کنم یا هدف داشته باشم.یاد گرفته بودم افق دیدت تا روز بعدت باشه و نمیشه بیشتر از اون بهش نگاه کرد.

بعد از صحبت استادم شروع به یادگیری برنامه نویس کردم یادمه مجبور بودم کمتر برم مسافر کشی و بیشتر برنامه نویسی یاد بگیرم.

یادتونه گفتم توی مغازه کار میکردم؟اون موقع صاحب مغازه وقتی فهمید تو رشته کامپیوتر قبول شدم گفت تو به لپ تاپ نیاز داری پیشنهاد داد یه لپ تاپ بخرم.اون موقع آقام کمکم کرد تونستن قسطی یه لپ تاپ بگیرم.همین الانم که دارم براتون مینویسم با همون لپ تاپس.

اون موقع فضای کار اشتراکی یا فریلنسر بودن زیاد مطرح نبود.من مجبور بودم توی خونه 40 متری که داشتیم برنامه نویسی رو تمرین کنم.کلی زمان برد تا بتونم یه پروژه قابل قبول رو پیاده کنم.اون موقع C#, VB, C یاد میگرفتم.بعدش با یه سری اتفاقات مسیرم تغییر کرد و به سمت برنامه نویس تحت وب رفتم.خلاصه داشتم یاد میگرفتم و مسیر یادگیریم خوب بود.

ولی روزا داشت برامون سخت تر میشد.فشار مالی توی زندگیمون داشت پررنگ تر میشد و استرس من هم زیادتر.یادمه یه شب آقام اومد تو خونه و گفت داری چیکار میکنی؟رفتی دانشگاه که لپ تاپ بذاری جلوت و تق تق کنی؟!خلاصه با یه لگد خوشگل لپ تاپ رو شکوند گفت برو دنبال کاری که نون توشه اینا واست نون و آب نمیشه!!!!

فکرشو کن کلی جنگیدم واسه اینکه یه چیزی تو زندگیم دربیاد.اون لحظه فقط ناراحت بودم.گفت پدر من صبر کن دارم یه چیزی یاد میگیرم که نون توش هست ولی گوشش بده کار نبود.انگار فقط داشت مسیر سختی که جلورومون بود رو میدید.همین!

از اون موقع دوباره مسافر کشی رو تو روزایی که میتونستم انجام میدام تا شاید بتونم پول تعمیر لپ تاپ رو دربیارم

اما این وسط یه اتفاقی افتاد که تونست مسیر زندگیمو تغییر بده و بهم کمک کنه ...

منتظر ادامه داستان من باشید ...

داستاندانشگاهبرنامه نویسیزندگیدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید