phoenixx
phoenixx
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

زنده باش

همانطور که این سالهای طولانی،اندوه در قلبم ریشه دواند،  از یک زمانی به بعد ذهنم نیز شروع به ریشه دواندن در پهنای بی نهایت اندوه کرد.

نه آنکه اندوه اساسا کرانه ای نداشته باشد، مسلما دارد لیکن من قادر به تشخیص آن کرانه ها نیستم، چرا که توانم را گاه به گاه در میانه ی راه از دست میدهم.

این توصیف کوتاهیست از زمانی که سگ سیاه را ملاقات می کنم.

اوایل نقطه ای سیاه به نظر میرسید که داشت از دور دست ها به سمت من می آمد. من تنها تماشایش میکردم. و راستش مضطرب میشدم. در بازه ی زمانی حساسی که ضعیف و رنجور بودم، ناگهان خود را به من رساند و شروع به حمله کرد. در آن سالها، من در سکوت تن زخمی ام را به همه جا میکشیدم. دندان های او تیزتر و تن من رنجور تر میشد.

روزی که کمی جان در تنم دمیده شد. به سراغ درمانگری رفتم که یکی از آخرین امیدهایم به حساب می آمد. تنها کسی که سگ سیاه را دید او بود.چیزی که از درمانگرها یاد گرفتم این بود که به جای ترسیدن یا دوری کردن از آن، با آن روبرو شوم.

زخم هایی درمان شدند و زخم هایی هنوز برجا مانده اند. من اما هنوز در حال اهلی کردن آن سگ سیاهم که سالهای دراز هرروز  مرا زخمی می کرد. حالا تنها گاهی زورش به من میچربد. گاهی تنها در گوشه ای از ذهنم می‌نشیند و سر و صدا می کند. گاهی میخوابد و برای مدت ها به خواب می رود.

آنچنان که ذهنم در اندوه ریشه می دواند، من فهمیدم. اندکی از آن هزار را که مرا نا امید و خسته می کند. اما، فهمیدم. با خود مهربان بودن را اندکی آموختم. نه گفتن را هم. اندکی از ارزش های واقعی را یافتم. اندکی خداوند را _به گمان خودم_ شناختم. آن دانای مهربان را.

هنوز هم اوضاع بر وفق مراد نیست. راستش گاهی فکر میکنم که هیچ وقت نخواهد بود بعد به خود میگویم که" این واقعا ناجوانمردانه است، یعنی هیچ وقت واقعا شادی را نخواهم یافت؟" اما حتی در آن روز ها هم از وزش باد بر گونه هایم لذت می برم. گریه می کنم و روز بعد برای خانواده ام پنکیک میپزم.

در آخر به همه ی آنهایی که گرفتار سگی سیاه اند. میگویم ادامه بدهید، گرچه سخت است اما رامش کنید چون آدم هایی هستند که ارزشش را دارند برای آنها بجنگیم. مثلا خودمان

نکته ی دیگری که میخواهم پیشنهاد کنم. افزایش سلامت جسم است مثلا ورزش کردن

از چکاپ سلامتیتان غافل نشوید گاهی کمبود ویتامین دی یا مشکلات تیروئید میتواند زندگیتان را زیر و رو کند و سطح استرستان را کم و زیاد کند.

ما جنگجویان نبردهای خویشتنیم. جنگجوی دانا در زمان مناسب حمله میکند و جانانه می جنگد و در زمان لازم عقب نشینی میکند. باخود مهربان باشید. علیرغم همه ی حرف هایی که می شنوید(چه از دیگران، چه از ذهن سرزنشگرتان) شما کافی هستید.

نرنجانید، صبور باشید و به خود مطمئن باشید. اگر فرودی احساس میکنید بدانید که دیر یا زود فرازی نیز خواهد بود. و کلام را با شعری از هوشنگ ابتهاج به پایان می برم که اکثر اوقات حالم را بهتر می کند.

به سان رود

که در مسیر دره، سر به سنگ می زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش


روانشناسیافسردگیصبرداستان واقعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید