این روزها هیچ چیز برایم جذابیتی ندارد.اوضاعم اصلا خوب نیست اما وانمود میکنم طوری همه چیز خوب است که از این بهتر نمیشود.
مثل یک مرد کار میکنم.مثل یک زن جوان به نظر میرسم و مانند یک سالمند فکر میکنم.تقریبا تنها چیزی که نیستم یک زن سبکسر است که تنها آرزویش تشکیل خانواده باشد.
این مدتی که نبودم آنقدر درگیر روزمرگی شده بودم که معنای زندگی را تقریبا از یاد برده بودم.در یک سری از کارهای تکراری غرق شدم و حقیقتا میترسم بمیرم در حالی که در زندگی ام کار جالبی انجام ندادم و خوشحال نیستم.
اما پیدا کردن چیزی برای اینکه از آن لذت ببرم کار ساده ای نیست .من تقریبا از همه چیز متنفرم به جز خانواده ام ،که گاهی درمورد آن ها هم به تردید میفتم و کتاب ها.
به قول آلبر کامو بدبختی من این است که هیچ چیز را دوست ندارم و این ساده ترین چیزها را هم دشوار میکند.
گاهی فکر میکنم ای کاش کسی را دوست داشتم.مهم نیست چقدر آدم مزخرفی باشد یا آن عشق یک طرفه باشد یا آن طرف اصلا از من خوشش نیاید .آدم وقتی کسی را دوست داشته باشد همیشه چیزی برای گفتن و نوشتن برای او پیدا میکند .تا ابد ..
اما خب من از این قابلیت برخوردار نیستم و گاهی فکر میکنم شاید مشکلی در مغزم وجود دارد که چیزی برای دوست داشتن پیدا نمیکند.شاید هم نافم را با ناامیدی و افسردگی بسته اند .
دلم میخواهد سینه ام را بشکافم و بگویم تو آزادی ..برو از دنیایی که هیچوقت باعث نشد از عمق لبخند بزنی .اما اینکار راهم نمیتوانم بکنم چون به علت خون ریزی زیاد میمیرم و من هنوز آماده مردن نیستم .نه تا زمانی که خوشحال نباشم.
میدانید؟ فرسودگی توضیح دادنی نیست و این را فقط فرسوده های دیگر درک میکنند.
هرچه هم که بگوییم ،میگویند زمان لازم است .حال با مشکل نگذشتن زمان چه کار کنیم ؟
کاش میشد ماه ها بخوابم و بعد تازه نفس و سرحال از خواب بیدار شوم .اما هیچکس اینکار را نمیتواند انجام دهد.باید بیدار ماند و زجر کشید.