ساعت ٣ صبح خوابیدم. صدای پرندهها از پشت پنجره نیمهباز اردیبهشت، تنها دلیل بیدار شدنم در ساعت ۵ بود. موجودات پروازی خواب را از من گرفتند. چارهای نیست. بهتر است بلند شوم و چای دم کنم. چند روز دیگر ۴۶ سالگی حادث میشود. در این سالها که اقلب با رنج گذشت، نقاط پررنگ دلننشینی هم بود، که شاید باعث شد به زندگی تا اینجا ٢ از ١٠ بدهم. میشد کمی بهتر باشد ولی این سرزمین خاکش، هوایش، و مردمانش با دیگر نقاط جهان فرق دارند. من آدم مهاجرت نبودم هیچوقت. حتی در آن سالها که همه معتقد بودند باید رفت. قبل از نوروز دوستی پیشنهاد کرد که فلانی تو چرا اقدام نمیکنی؟ و بعد از ۴٨ ساعت کلنجار در خودم، تصمیم به هجرت شد. ظاهراً کمتر از ششماه دیگر رفتن حتمیست. نمیدانم چطور پیش خواهد رفت اما بعد از رفتن ''بهار''دیگر ماندن جایز من نیست. امیدم به یک چیز است، ده سال بعد اگر عمری بود بنویسم؛ آسایش ١٠ از ١٠.