هلن اعتماد
هلن اعتماد
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

نیمکت

بعد از ۴ ساعت کوهپیمایی رسید به سه تا نیمکت. از آخرین باری که آدمی رو توی مسیر دیده بود بیشتر از نیم ساعت میگذشت و میدونست که هنوز بیش از نیمی از راه تا قله مونده. کوله‌پشتی رو از کمرش باز کرد و روی انتهایی‌ترین نیمکت دراز کشید.

"اون برگا رو روی درخت می‌بینی؟ به نظر تو هم جالبه که همشون یه شکلن؟ یعنی میگم علیرغم سن و مکانی که روی درخت قرار گرفتن همشون از یه الگو و آرایش خاص پیروی میکنن و هیچ فرقی با هم ندارند. همه مثل همن ... مثل آدما. آدمها هم هیچ تفاوتی با هم ندارن. یه چیزی بگم؟ میگم تو چرا از من خوشت میاد؟ یعنی اصلا تا حالا راجع بهش فکر کردی؟ منم یکی از همون برگ‌هام که میون انبوه سایر برگها قرار گرفتم. مثلا اگر تو یه ناظر باشی و اینجا دراز کشیده باشی چرا باید از من خوشت بیاد؟ یعنی میخوام بگم من آدم خاصی نیستم و هیچ چیز خاصی هم توی وجود من نیست پس چرا باید یکی مثل تو از یکی مثل من خوشش بیاد؟ میدونم که الان میخوای بگی گذشته هر چی بوده گذشته و فرقی هم نمیکنه ولی از اینجا به بعدش مهمه که باید بسازیمش. اونجوری نگاهم نکن. دارم بلند بلند پیشِت فکر میکنم. ولی خوب، راست هم میگی، اصلا چه فرقی میکنه؟ به هر حال من الان و توی این لحظه خوشحالم. تو هم خوشحالی، نه؟ ببین من هستم و تو هستی و داریم با هم حرف میزنیم. ١٠٠٠ متر بالای سطح زمینیم و باد خنکی میاد و خستگی مطبوعی داریم و زیر یه درخت زیبا دراز کشیدیم. لحظاتمون پر از صدای پرنده‌ها و جریان آب آبشاره و حتی اگه علامت اخطار دم ورودی کوه درست باشه و همین الان یه خرس بیاد جلو و بخوردمون هم توی لحظه‌ی باشکوه و کاملی مُردیم. البته دروغ چرا، من دوست ندارم غذای خرس بشم. نخند. گفتم که دارم بلند بلند پیشِت فکر میکنم. هووم ولی بذار یه رازی رو بهت بگم. اگر من یه برگ روی درخت باشم، وقتی که تو دوستم داشته باشی با بقیه‌ی برگهای درخت فرق میکنم. برای من تو بهاری. همونطوری که بهار معنای درخت رو عوض میکنه، تو هم معنای من رو پربارتر میکنی. بودن تو یکی از معناهای زندگی منه؛ شاید مهمترینشون. من قسمتی از هویت خودم رو با تو می‌سازم و خوشم میاد از اینکه وقتی میخوام خودم رو تعریف کنم، بودن تو هم قسمتی از تعریف من بودن منه. میدونی چی میگم؟ توی دنیای کم‌رنگ من، تو زردی خورشید و سبزی برگ و آبی آسمونی. من با تو دنیا رو پررنگ‌تر می‌بینم. باعث میشی کمتر بترسم و بخوام زندگی رو تجربه کنم. میدونی چی میگم، نه؟ آره. همین لبخندت یعنی میدونی دارم در مورد چی حرف میزنم. همین لبخند جواب منه."

با جهش کوچکی بلند شد و نشست. کمی به اطراف نگاه کرد. بجز صدای جویبار از دور و هیاهوی پرنده‌ها صدایی نبود. جوراب و شلوارش رو مرتب کرد. بی‌صدا، کوله رو به کمرش بست. نگاهی به مسیر روی نقشه انداخت و راه افتاد به سمت قله.

مونولوگاز دوست داشتنمعناداستان کوتاه
در خط مقدم زندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید