مدت زیادی بود که داشتم فکر میکردم "آدمها با بیان نقاط آسیبپذیرشون در واقع دارن میگن از کدوم وجه میتونن آسیبرسان هم باشند" اما نمیتونستم به هیچ نتیجهی قطعی ازش برسم. در واقع با اینکه مواردی توی ذهنم بود که با این تئوری توجیه میشد، مثالهای نقض زیادی هم به نظرم میرسید که نشون میداد این گزاره همیشه نمیتونه درست باشه.
من معمولا برای رسیدن به جواب سعی میکنم مساله رو ساده کنم و برای این منظور سوال رو به قسمتهای کوچیکتر تقسیم میکنم و تلاش میکنم به اونها جواب بدم، و بعد جوابها رو کنار هم بگذارم تا ببینم جوابها چقدر با هم و در برابر سوال اصلی معنیدار هستند. اگر به قضیه این شکلی نگاه کنم، شکل سادهتر گزارهی بالا میگه: "آسیبدیده، آسیبزنندهست." و سوالات زیر توی ذهن من شکل میگیره:
برای من "آسیب" مصداق رنجیه که آدمی از اون آسیب متحمل میشه و بنابراین از اینجا به بعد سوالاتم رو با کلیدواژهی رنج بررسی میکنم.
رنج چیه و از کجا میاد؟ زندگی در معنای زیستی خودش یعنی تنازع برای بقا پس میتونیم ادعا کنیم منشا رنج از زندگی و تمایل برای زیستنه. من تمثیل شوپنهاور رو در این معنا دوست دارم که زندگی رو حالتی بین تمایل و ملال در نظر گرفته و میگه هر دوی اینها رنجه. به بیان دیگه شوپنهاور معتقده رنج حالت ایجابی و لذت سلبیه؛ یعنی اینکه زندگی همش رنجه و همین که رنج نباشه یعنی لذت هست. همچنین، رسیدن به لذت حالتی گذراست و بعدش باید با ملال و پوچی اون روبرو شد بنابراین زندگی مثل آونگی بین رنجِ فقدان و رنجِ ملال در نوسانه.
رویکرد ما در برابر رنج چطور میتونه باشه؟ کوبلر راس دستهبندی 5 مرحلهای رو برای سوگ عاطفی قائل شده که طی اون فرد مراحل انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی رو طی میکنه تا به پذیرش (مرگ در نظریهی کوبلر راس) برسه. از اونجایی که سوگ هم شکلی از رنجه، من فکر میکنم میتونیم چنین مراحلی رو برای رنج هم به کار ببریم منتهی اینجا یه مرحلهی بعدی هم وجود داره و اون "شکلدادن معنی از رنج" هست. بیرونکشیدن معنی یعنی ترکیبکردن رنج با هویت قدیمی، گرفتن تروما از رنج و ادغام باقیماندهش با خود و شکلدادن یک هویت جدید که قراره اتفاقات بد زندگی (رنج پذیرفتهشده) رو تبدیل به روایت موفقیتی کنه که از ما آدم بهتری در برخورد با اون اتفاق (رنج پذیرفتهشده) بسازه.
داستانی که ما از زندگیمون داریم هویتمون رو میسازه و ما با معنایی که از دل داستانمون بیرون میکشیم در واقع داریم خودمون رو میسازیم تا با جهانِ بیرون روبهرو بشه. در نهایت پیدا کردن معنی از خود فرد میاد ولی ساختن خود به تغییر جهان میانجامه پس ما با معنی بخشیدن به داستان خودمون سهممون رو در ساختن دنیا ادا میکنیم.
چطور میشه از دیگران در برابر ترکشهای ناشی از رنجهایی که دیدیم محافظت کرد؟ من فکر میکنم قدم اول اینه که بپذیریم آسیب دیدیم و ترکشهامون رو بشناسیم. توی این مرحله بسته به میزان روبرو شدن و صادق بودن با خودمون به نقاط ضعف و قوتمون پی میبریم. این آگاهی در مرحلهی بعد به مسؤلیتپذیری من در قبال الگوهای رفتاری درست و نادرستم منجر میشه. قدم بعدی برای من اینه که ضمن تلاش برای اصلاح خودم در مورد ایراداتم با عزیزانم صحبت کنم و به زبون بیارم تحت چه موقعیتهایی و چطور ممکنه سمی باشم. به نظرم صحبت در مورد آسیبهایی که دیدیم میتونه تا حد خوبی عزیزانمون رو در برابر ترکشهای ما محافظت کنه و همدلی رو در پی داشته باشه.
خوب حالا بیا برگردیم به جملهی اول که: "آسیبدیده، آسیبزنندهست." و اینطوری بخونیمش که: "آسیبزننده، آسیبدیدهست". عطف به مراحلی که برای گذر از رنج بیان شد، من فکر میکنم آدمی باید احساساتش رو در قالب زمان زندگی کنه تا بتونه از گذرگاهها عبور کنه؛ که اگر نه، ممکنه توی هر کدوم از مراحل گیر کنه و در نتیجه توانایی گذر از رنج رو نداشته باشه. توی این دیدگاه، آدمهای آسیبرسان در واقع دارند رنج رو فریاد میزنند. اونها دارند ترس، تنهایی و شکنندگی خودشون رو در قالب رفتارهای مخرب ابراز میکنند تا از «من» آسیبدیدهشون محافظت کنند و از وانهادگی جلوگیری کنند.
عنوان «حافظهی بیاعتنا» از کتاب "در جستجوی زمان از دست رفته" برداشته شده. پروست و مهدی سحابی (مترجم اثر) حافظهی بیاعتنا رو در برابر فراموشی قرار دادند و اینجا در نگاه من معادل جاییه که رنج رو به عنوان بخشی از تجربهت پذیرفتی؛ هر روز به زخمهات نگاه میکنی و بعد به خودت میگی: امروز چطور میتونم از میزان رنجهای دنیا کم کنم؟
دلشان پر درد و چاکچاک میشد. با گذشت زمان این تکههای سخت به گوشهای می لغزند و دیگر از آنجا تکان نمیخورند، دیگر چندان دردی برنمیانگیزند و حضورشان حس نمیشود؛ و آنجا یا فراموشی است، یا حافظهی بیاعتنا. #پروست
پینوشت ١: مراحل سوگ همیشه به همین ترتیب ظاهر نمیشن و لزوما همه به یک شکل تجربهش نمیکنند. نگاه من به موضوع حاصل تجربیات خودمه که سعی کردم به لباس نظریات پیشین درش بیارم تا بتونم ازش نتیجه بگیرم.
پینوشت ٢: چند روز قبل داشتم از نتایج مشاوره و تغییرات مثبت خودم برای یکی از دوستام میگفتم تا تشویقش کنم امتحانش کنه. بهم گفت: بزرگترین تغییرت این بوده که به نظر میاد الان با خودت توی صلحی و این جامعترین و قشنگترین چیزیه که در مورد فرایند تراپی بهش رسیدم.