پیام رنجبر
پیام رنجبر
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

سرنوشت سین

"نیروهای اهریمنی شان قلعه را محاصره کرده اند قربان. دیوار هایمان مدت زیادی نمی تواند جلوشان دوام بیاورند."

پیرداد رویش را از سرباز برگرداند. خودش بهتر از هرکسی میدانست که این آخر راه است. نیازی به گزارش کردن نبود. پایانی تلخ برای دژکوه و مردمانش در راه بود. دژکوه آخرین سرزمین از قلمرو جمشید شاه، که پس از فروپاشی پایتخت، تسلیم ضحاک و لشکر تازی نشده بود. زمین به لرزه افتاده بود. صدای خرد شدن چوب و ریزش سنگ ها با هر بار کوبیده شدن دژکوب ها بیشتر میشد. شاه پس از لحظه ای سکوت به ایوان کاخ رفت. مردمان آشفته و بی خانمان شده شهر از پایین ایوان، شاه شان را نظاره میکردند. پیرداد رو به مردم ایستاد و شمشیرش را بالا گرفت و با لحنی محکم گفت: "زنان و کودکان به تالار قصر بیایند و تمام مردان و توانمندان تیغ و گرز هایشان را آماده کنند. ما تا آخرین قطره خونمان در مقابل این اهریمنان ایستادگی میکنیم. باشد که جهان آفرین یاریمان کند." سربازان همراه با زره، کلاه خود و سلاح میان جمعیت آمدند. یکی یکی مردان را مسلح کردند. پیرداد کنار فرزندانش رفت. بهمن و هومن دو پسر خردسالش، پدرشان را محکم به آغوش گرفتند و پشت سرشان سین خواهر بزرگشان به پدر نزدیک میشد. پیرداد با یک دست پسرانش را به آغوش گرفت و دست دیگرش را بر شانه سین گذاشت. نگاهش را به چشمان بغض آلود دخترش دوخت و گفت: "این آخرین دیدار ماست دخترم. اکنون نوبت توست که به عنوان شاهدخت مردمت را رهبری کنی. دیگر زنان و کودکان را از راهرو های مخفی قصر به بیرون ببر و سپس به سمت کوهستان رفته و آنجا پنهان بشوید." سین بغضش شکست، پدرش را در آغوش گرفت.

صدای مهیبی آمد. دروازه قلعه فروریخت و فریاد جنگجویان بلند شد. پیرداد فرزندانش را از خود جدا کرد و بلند فریاد زد "سریع باشید به دنبال سین بروید!" سین بلافاصله دوید و دری مخفی بین دیوار ها را باز کرد. با اشارات دستانش زنان و کودکان را هدایت میکرد. هنوز همه ی زنان و کودکان به داخل تالار نیامده بودند. سین به سمت درب تالار میرفت و کودکانی که باعث کاهش سرعت میشدند را بلند میکرد و به درب مخفی میرساند. پیرداد که هنوز کنار پسران کوچکش ایستاده بود، بر روی زانوانش نشست و صورتشان را نوازش کرد: "نگران هیچ چیزی نباشید، به آینده امید داشته باشید و بدانید در پناه ایزد جهان آفرین روشنایی را به این سرزمین برمیگردانید. هیچ وقت تسلیم سرنوشت نشوید." هر دو را برای بار آخر به آغوش کشید. سین را دید که آخرین نفرات را به داخل راهرو هدایت میکند. سرش را به نشانه احترام برایش تکان داد. شمشیرش را از نیام بیرون کشید. به سمت دروازه تالار قدم برداشت.

سربازان و دهقانان مدافع یکی یکی کشته و تکه تکه میشدند. تازی ها به ایوان قصر رسیده بودند. شاه ایستاد. تازیان دوره اش کرده بودند. ناگهان مردی پیل تن وارد تالار شد ، فریاد زد "خوگین درنده اینجاست. پیرمرد وقت رفتن به جهنم است". جنگجوی ترسناک تبری غول پیکر به دست داشت. شروع به نزدیک شدن به شاه کرد. سلاح بزرگ خود را بالا آورد که ناگهان چشمانش به سنگ های دیوار خورد که در حال تکان خوردن بودند. خوگین خشمگین فریاد زد: " پشت آن دیوار... در حال فرار کردن هستند... بگیرید شان". نقشه پیرداد و راهروی مخفی قصر لو رفته بود. سربازان به دستور جنگجوی بزرگ به سمت دیوار رفتند و سعی میکردند آن را باز کنند، اما از محل کلید باز کننده در اطلاعی نداشتند. بی هدف به آجر های دیوار ضربه میزدند. پیرداد ترسان و خشمگین شروع به فریاد زدن و حمله ور شدن به سربازان کرد. با تیغ شمشیرش عده ای را ناکار کرد. خوگین از پشت سرش شاه را گرفت و با یک دست او را به گوشه ای پرتاب کرد. سربازان همچنان به دنبال راهی برای باز کردن در مخفی بودند که خوگین با لگد سهمگینی، باعث شد دیوار فرو ریخته و راهروی مخفی نمایان شود. جنگجو با سرعت به وارد راهرو شد.

سین پشت سر مردم و برادرانش داخل راهرو در حال دویدن بود. راه توسط مشعل ها روشن بود. شاهدخت با رسیدن به هر مشعل توقف کرده و آن را خاموش میکرد، تا راه پشت سر را تاریک کند. در حال خاموش کردن یکی از مشعل های راهرو بود که متوجه لرزش زمین شد. از خاموش کردن مشعل صرف نظر کرد و ایستاد تا فاصله اش با جمعیت در حال دویدن زیاد شود. صدای قدم های سنگینی که زمین را میلرزاندند، نزدیک و نزدیک تر میشد. ناگهان سین مردی قوی و بزرگی را جلوی خودش دید. مرد ترسناک به سختی در راهرو تنگ میتوانست خودش را جابجا کند. بی درنگ مشعل را سمت صورتش پرتاب کرد. جنگجو فریاد زد و چشمانش را گرفت. شاهدخت با تمسخر گفت: "قوی ترینشان تو بودی که به جنگ من آمدی؟". به سرعت از میان پاهای مرد سر خورد و برخلاف جهت جمعیت به سمت قلعه دوید. پس از مدتی جنگجوی خشمگین دست از صورتش کشید و فریاد زنان به سمت دختر دوید. سین به تالار قصر برگشت. پدرش را دید که نیمه جان به دست سربازان اهریمنی اسیر شده. از ترس خشکش زد. فریاد زد: "دست های نفرین شده تان را از پدرم بکشید...".

خوگین از پشت سر سین ظاهر شد. بی درنگ دستش را محکم گرفت. پنجه بزرگش به اندازه کل دست سین بود. شاهدخت را با یک دست از زمین بلند کرد. با لحنی تمسخر آمیز گفت: " پس این پیر خرفت پدرت است". شروع به خندیدن کرد. سین درحال تقلا کردن بود اما دستش کاملا فلج بود و هیچ کاری نمی توانست بکند. خوگین یکی از سربازانش را صدا زد: "برو به پادشاه ضحاک بگو اکنون کل قلمرو ایران و ثروت جمشید از آن شماست. بزودی سر شاهشان و هدیه ای زیبا رو برایتان می آورم". آرام آرام به سمت شاه از پا افتاده راه افتاد و همچنان شاهدخت را مانند بچه گربه ای در یک دست گرفته بود. پیرداد نیمه جان نگاهش را به سین دوخت. توانایی حرف زدن نداشت. نگاهش خداحافظی تلخی با دخترش بود.سین در حال فریاد و دست و پا زدن بود. جنگجوی درنده تبرش را از پشتش در آورد. تیغ را بالا برد و در یک حرکت سر از بدن شاه دژکوه جدا کرد. شاهدخت را به زمین پرت کرد. سربازان به دستان و پاهایش زنجیر بستند. چشمان سرخ شده سین دیگر سوی دیدن نداشت.

خوگین سلاح غول پیکرش را به پشتش آویزان کرد. به سمت ایوان قصر حرکت کرد و آرام گفت: "من باز میگردم و بزودی تمام مردم این شهر گردن تعظیم به شاه خوگین فرو می آورند.". به سمت اسبش رفت و روی آن نشست و دستور داد تا دستان شاهدخت را با طناب به زین اسبش ببندند".

"حرکت میکنیم!".

ادامه دارد...

داستان کوتاهداستانفانتزیحماسیشاهنامه
کمی تا گاهی نویسنده...به دنبال حرفه ای شدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید