پیام رنجبر
پیام رنجبر
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

روز های بعد - اسکرین پلی کوتاه

این داستان یک اسکرین پلی بر گرفته شده از داستان "پروژه کشتی نوح" میباشد.

صحنه اول:شخصیت اصلی همراه با یک نفر دیگر پشت یک کامیون ارتشی نشسته است. پشت کامیون ارتشی به گونه ای است که در دیواره هایش نیمکت چسبیده است. (مثل وانت خودمون). همه یک نوع تفنگ به دست دارند. شخصیت اصلی یک مسلسل(مثلا کلاشینکف) به دست دارد. به گونه ای که با دو دستش دهانه ی آن را گرفته است. انتهای تفنگ روی زمین است. و کارکتر سرش را روی آن تکیه داده و کمرش به سمت آن خم شده است.(غم برک زده) چشمانش بسته و در فکر است.

زاویه دوربین: دوربین یک بسته از نیم رخ کارکتر اصلی را میگیرد. دیگر کارکتر های پشتش و داخل کامیون به صورت محو (تار) و بدون جزئیات هستند. تصویر ابتدا به صورت خیلی زوم شده روی صورت کارکتر اصلی است و در طول مونولوگ دوربین به سمت عقب حرکت میکند. اما خیلی دور نمی شود. نهایت تا نیم تنه کارکتر اصلی نمایان میشود.

[مونولوگ، با لحنی خسته و افسرده]

دیگه نمی دونم باید چکاری انجام بدیم. شاید باید بیخیال همین امید مونده بینمون بشیم.

همه چیز سخت تر شده، خاک آخرین باغچه های پناهگاه ،یکی یکی قوت و حاصلخیزی شان رو از دست میدن.

دو سه گونی سیب زمینی تنها موجودی آذوقه کل پناهگاه هست. آره چند گونی سیب زمینی برای 50 نفر آدم.

البته تا دیشب 50 نفر، الان بهتره بگم 45 نفر، دیشب شکارچی ها به پناهگاه شبیخون زدند و چند نفری رو با خودشون بردند.

شکارچی ها... همون آدمایی که تا دو ماه پیش در کنار هم زندگی میکردیم ؛ سعی میکردیم زنده بمانیم.

تا اینکه متوجه شدیم که هر چند شب یکبار، یکی از اهالی پناهگاه سر به نیست میشدند. اوایل فکر میکردیم از زندگی مشقت بار پناهگاه خسته شدند و به دنبال رویایی عبث برای پیداکردن یک زندگی بهتر بودند.

اما چه کسی میتوانست از همین چند سیب زمینی پناهگاه بگذرد و به برهوت بیرون سر بگذارد...

تا این که یک شب اجساد تکه تکه شده شان را پیدا کردیم. تک تک کسایی که سر به نیست شده بودند به طرز وحشیانه ای دریده و به شکل ناشیانه ای دفن شده بودند.

مطمئن بودیم کار هیچ حیوانی نمی توانست باشد. چون اصلا حیوانی دیگر زنده نمانده بود روی زمین. حداقل من که در طول عمرم تنها عکس هایشان را دیده بودم.

هیچ کس نمیخواست قبول کند. عاملان این کار از بین خودمان بودند...

همه دور اجساد دریده شده جمع شده بودیم. هیچ کس هیچ حرفی برای گفتن نداشت همه بهت مان زده بود. تا به خودمان آمدیم دیدم عده ای تفنگ بدست ما را نشان گرفته اند.

آنها تمام انبار اسلحه مان را غارت کردند و از پناهگاه بیرون زدند.

از آن شب به بعد، هیچ روز و شبی بدون وحشت سپری نشد. آنها هر شب به پناهگاه شبیه خون میزدند عده ای را میکشتند و عده ای را با خود میبردند.

حالا دیگر ماجرا ترس از مردن بر اثر گشنگی نبود. ما شکار میشدیم، و آنها شکارچی بودند.

خون های زیادی ریخته شد. وحشتی بی اندازه میان افتاده بود. به حدی که عده ای خودکشی میکردند تا در آینده سلاخی نشوند.

اما اینگونه نمیشد، باید فکری میکرد. روزی من به کمپ آنها رفتم تا پیشنهادی به آن ها بدهم. بعد از ساعت ها جر و بحث، آن روز توافقی میان ما شکل گرفت.

قرار شد ما نصف خاک و آذوقه مان به آنها بدهیم در عوض آن ها به ما چند اسلحه بدهند، قرار شد در روز به پناهگاه حمله ور نشوند و شبها شبیخون نزنند. آنها گفتند که به شب ها به داخل پناهگاه حمله نمیکنند، اما در بلندی های اطراف کشیک میدهند که اگر کسی را ببینند با تیر میزنند و ما باید جسدش را به آنها تحویل میدادیم.

توافق رضایت بخشی نبود، اما همین که میتوانستیم با بدون ترس بخوابیم برایمان بس بود. شب ها هم سعی میکردیم در هیچ مکان بدون سقفی نرویم. اما با اینکه عده ای سهوا خود را در تیر رس شکارچی ها قرار میداند و کشته میشدند، وضعیت مانند قبل نبود.

اما تا دیشب...

***

صحنه دوم
نما اول: دیالوگ بین دو نفر صورت میگیرد، یک طرف شخصیت اصلی و در سمت چپش همراهش (کارکتر فرعی) ایستاده است. و در سمت دیگر گروه شکارچی ها 3 نفر به صورت پراکنده در کنار یک ماشین( جیپ جنگی) ایستاده اند. یک نفر سمت چپ ماشین و یکی سمت راست ( چهره هر دو با یک پارچه جنگی یا همون چپیه، پوشیده شده است). نفر وسطی کارکتر اصلی شکارچی است(آرگور). آرگور رهبر شکارچی ها یا همان آدم خوار هاست. کلا چهره ای خشن اما همیشه خندان دارد. در این تصویر هم یک لبخند محوی روی صورتش است.
در هر سمت شکارچی ها تنها دو شخصیت صورت پوشیده تفنگ به دست دارند و آن را به سمت روبرو نشانه گرفته اند. شخصیت اصلی و همراش هم هر دو تفنگ خود را به سمت – آرگور- نشانه گرفته اند.

زاویه دوربین: از شانه سمت راست شخصیت اصلی – دُکی- که مسلسل(کلاش) خود را به سمت آرگور نشانه گرفته است. دوربین یک حرکت بسیار آهسته دارد.

[ + دُکی و -آرگور]

[با لحنی عصبانی و فریاد خشمگین]

+ آهای تو... ما توافقی داشتیم... قرار نبود شبیخونی زده بشه. همین الان تمام افرادی که دیشب گرفتید رو باید به ما تحویل بدید. وگرنه عواقب بدی میبنید.

[لحنی طعنه آمیز، همراه با لبخند وخنده، نگاهی از بالا به پایین]

- هه، دُکی... تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟ باز برامون سیب زمینی آوردی؟

[لحنی عصبانی، همراه با فشرده شدن دندان ها]

+ حوصله چرندیات تو رو ندارم. حرف را شنیدی. کار که گفتم رو بکن. اونا رو آزاد کن.

[لحنی طعنه آمیز و مغرورانه]

- ههههه... اونا؟ اونایی دیگه وجود نداره عزیزم... اگه منظورت اون تکه گوشت های نمک سود شده است... که خب اونارو همینطوری بهت نمیدیم که... ههههه.

[عصبانیت زیاد]

+ مردتیکه عوضی حروم زاده. پس اون توافق چی شد؟!!

[آرام تر از قبل، و ریلکس تر]

- هه... اون داستان مال قبل این بود که اون خاک هایی که دادی مثل شن صحرا بشه و نشه هیچی توش کاشت. ماجرا دیگه تغییر کرده دُکی... آذوقه هامون خالی شده... بلاخره باید تلاش کنیم تا از گشنگی نمیریم.... میفمی که چی میگم... شمام سعی کنید تو سوراخای پناهگاه تون قایم بشید... از امشب باز شکار ها شروع میشه... هههه.

نما دوم: شخصیت اصلی(دُکی) سلاحش را پایین میاورد. و یکی از داستانش را نسبتا بالا می آرورد – برای آرام تر کردن اوضاع- چهره اش دیگر عصبانی نیست و بیشتر ملتمسانه است.

زاویه دوربین: از شانه سمت چپ آرگور چهره طرف مقابل – دُکی و همراهش – را نشان میدهد.

[ با لحنی آرام تر و ملتمسانه سعی بر قانع کردن دارد]

+ نه این کارو با ما و خودت نکن آرگور... سرنوشت همه ی ما تلف شدن در این برهوته... با این کار ها فقط داری یک پایان تلخ تر برا همه رقم میزنی. اجازه بده که پایان آرام تری رو در کنار هم تجربه کنیم.

[لحنی تاسف خورانه – از این که طرف هیچی درک نمیکنه]

- آخ... دُکی جان... تو خیلی از قضیه پرتی. مگه ننه بابات برات داستان کشتی پرنده رو تعریف نکردن؟ اونایی که دنبال این داستانا بودند فرار کردن و الان تو آسمون هان. اون پایانی که تو دنبالشی دیگه وجود نداره. همه چیز از بین رفته، الان تنها چیزی که برای ما باقی مونده خون و تفنگه...

+ آروگور، ازت خواهش میکنم. به هر حال ما دیگه آذوقه ای نداریم... بزودی تلف میشیم و بعد اون نوبت شماست.

[لحنش دوباره طعنه آمیز و خوشحال و بلند میشود]

- خب خب، پس بگو... آذوقه تون تموم شده... داری جوش میزنی.

[صفحه ناگهانی تاریک میشود، موسیقی قطع میشود. و صدای شلیک می آید]

- این هم آذوقه تون... هدیه من به شما.

[صدای دور شدن ماشین می آید]

[صفحه روشن میشود. اما موسیقی هم چنان قطع است]

***

صحنه پایانی: آرگور در آخر بحث به سر شخص همراه دُکی شلیک میکند (هد شات) و همراه با یارانش سوار ماشین میشوند و میروند. همراه دکی در کنارش پخش زمین میشود.

زاویه دوربین: صورت هد شات شده ی جسد دکی را به صورت نمای نزدیک نشان میدهد(سر جسد به پهلو روی زمین است). پوزیشن دوربین روبروی صورت است. اما زاویه آن رو به بالا و به گونه ای است که یک شمایلی از دُکی معلوم است.(او همانطور که صحبت میکرد استاده است و جهت بدنش بر خلاف جهت صورت جسد است. اما سرش را به سمت چپ و پایین چرخانده است و به جسد نگاه میکند. دستانش آویزان است و حالتی افسوس خورده دارد. دکی به صورت واضح معلوم نیست و فوکوس دوربین روی صورت جسد است که در پیشانی اش سوراخ گلوله وجود دارد.
داستان کوتاهاسکرین پلیفانتزیآخر الزمانی
کمی تا گاهی نویسنده...به دنبال حرفه ای شدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید