دفترچه خاطرات پدربزرگم را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم. شب های نورانی و غذا های لذیذ و متنوع را تنها آنجا میشد پیدا کرد، البته فقط توصیف شان را. برایم جالب بود، چند صفحه آخرش عکس هایی از حیوانات و گیاهان پیدا میشد که هر کدام چند خطی توضیح داشتند. درختان، گل های آفتابگردان و سبزیجات متنوع که هرگز تا حالا نه دیده و نه مزه شان را چشیده بودم. حیوانات...حتی تصورش هم برام عجیب بود که موجودات دیگری هم جز انسان روی زمین زندگی میکردند که از قضا خوراک های خوشمزه ای میشد با آنها درست کرد. بزرگتر ها همیشه برایم از زیبایی های گذشته میگفتند، از شهر های بزرگ، از جنگل های سرسبز و زندگی در جریان انسان ها که به آن "تمدن" میگفتند. من که باور نمیکنم ،اما ظاهرا انسان ها مهربان بودنده اند، به هم کمک میکردند و بهم احترام میگذاشتند... ظاهرا در همه چیز زیبایی ای وجود داشته...
تا این که "رستاخیز" فرا رسید.
درختان و گیاهان به مرور از بین رفتند و زمین حاصلخیزی اش را از دست داد. جنگل ها به بیابان ها تبدیل شدند. حیوانات و دام ها از بی غذایی یکی یکی تلف شدند. دولت ها پشت سر هم اعلام ورشکستگی میکردند و از هم میپاشیدند. زمین سرسبز، مادر طبیعت دیگر جایی برای زندگی نداشت. با این حال هنوز امید بود... عده ای از دانشمندان موفق به پرورش محدود گیاهان شده بودند و از طرفی دولت های باقی مانده تمام نیروهای خود را بر روی ساختن یک فضا پیمایی عظیم متمرکز بودند. آن را "پروژه کشتی نوح" می نامیدند.
این پروژه آخرین تلاش های سازمان های علمی فناوری جهان در طول سه قرن بود. آنها همچین روزی را پیشبینی میکردند. در آن زمان تبدیل به تنها روزنه امید مردم تبدیل شده بودند. به گفته شان برای همه جا بود. فضا پیمایی غول آسا که آخرین خاک های حاصل خیز زمین به آن منتقل شده بود تا از نابودی آن جلوگیری شود. وظیفه آخرین خطوط هواپیمایی موجود آن شده بود که مردم را از سراسر دنیا به محل کشتی فضایی بیاورند.
روز موعود فرا رسیده بود کشتی آماده پرواز بود. هزاران هزار آدم منتظر ورود به بهشتی دست ساز بودند. اما هیچ چیز آنطور که انتظار میرفت، پیش نرفت. برای سوار شدن مردم باید بلیط تهیه میکردند. گرفتن بلیط رایگان بود. تنها کاری که میبایست انجام میشد ورود به دستگاهی عجیب غریب بود. آن دستگاه ذهن مردم و شرایط فیزیکی شان را اسکن میکرد و بر اساس آن، هر کس را به سه دسته اولویت بندی میکرد. اولویت اول ثروتمندان و دانشمندی بودند که برای پروژه وقت و هزینه خود را گذاشته بودند. پس از آن کسانی که از ضریب هوشی بالا یا از سلامتی جسمانی کاملی برخوردار بودند. در آخر مردمی که هیچ کدام از آن امتیازات را نداشتند، و هرگز سوار آن بهشت فلزی نشدند.
بله، آن صدها هزار نفر، پدران ما بودند که 200 سال پیش در جهنم زمین جا گذاشته شدند.
ما دهه ها برای بقا جنگیدیم. آن اوایل هنوز مقداری از غذاها و غلات انبار شده برای تغذیه وجود داشت. بعد از تمام شدن آنها تنها منبعی که میتوانستیم از آن تغذیه کنیم آبزیان بودند. پس به با قایق ها و کشتی های کوچکی که داشتیم راهی دریا ها شدیم. دریا هایی آلوده و پوشیده شده از نفت که تنها موجودات زنده ای که در آن یافت میشد چند گونه محدود از اسفنج ها و جلبک های کف آب بود. این به وضوح پاسخگوی نیاز آن همه مردم گرسنه نبود.
یکی یکی تلف میشدیم و هیچ امید برای زندگی نداشتیم. آن هزاران نفر آدم حالا به زور یک استادیوم ورزشی را پر میکرد. ما مجبور بودیم که اجساد انسان های تلف شده را نمک سود کنیم و با جیره بندی از آنها تغذیه کنیم. طولی نکشید که عده ای از ما جدا شدند و شروع کردن به سلاخی کردن بقیه. آنها شب هنگام به گروه های ما حمله میکردند. اگر نمی توانستیم از خودمان دفاع کنیم، سرنوشت مان با اشتهای آدم خواران گره میخورد.
دو دسته شده بودیم. انسان ها... و شکارچی ها، کسانی که دیگر روزنه ای از انسانیت در آن ها دیده نمیشد. سرنوشت ما معلوم بود. یا سلاخی میشدیم و یا به شکارچی ها میپیوستیم. اما تا امروز... تا این لحظه... اکنون پهنه آسمان در سایه فرو رفته بود. آن فضا پیما... آن بهشت حلبی... به زمین آماده بود و این فقط یک معنی داشت.
گوشت بیشتر برای شکار...