داستانی کوتاه و تعاملی از زندگی سه جنگجوی سامورایی، این بار شما سر نوشت قصه را رقم بزنید.
هوای جاده چند ساعتی میشد که تاریک شده بود. مشعل بزرگی بر سقف ارابه شعله ور بود. چهار سامورایی سواره و چندین سرباز، ارابه دای میو، فرمانده شهر، را همراهی میکردند. فرمانده در حال بازگشت از جشن بزرگ شوگان در "ادو" بود.
نگاه سامورایی ها دائما به اطراف بود. صدایی از درختان اطراف باعث شد تا یکی از آنها فرمان ایست بدهد. نگاهش به درختان خیره شده بود. شاخ برگ آنها در حال تکان خوردن بود. قبضه شمشیرش را به دست گرفت. تمام سربازان کمان های خودشان را زه کردند. حرکت شاخه ها بیشتر شد. ناگهان جغد بزرگی از میان آنها پدیدار شد. هو هو کنان به سمت دیگر جاده پرواز کرد...
ادمه داستان را اینجا بخوانید: