وقتتون بخیر این قسمت چهارم راوی، و من آرش هستم. توی پادکست راوی قصه زندگی آدمهایی رو می شنوید که یک چالشی، قصه زندگیشون رو شنیدنیتر کرده. لازم این نکترو بگم که هر قسمت از پادکست راوی ارتباطی با قسمت های دیگه نداره و اگه تازه به جمع ما پیوستید میتونید از هر قصه ای که دوست داشتید شروع کنید.
همای قصه ما زندگی سخت و هولناکی رو تجربه کرده و احتمال داره بعد از شنیدن قصهش غمگین بشید اما شنیدن این قصه دیدی رو بهتون میده که حاصل زندگی سخت یک زن قدرتمنده. پس تا آخر این قصه هم با من همراه باشید. مطمئنم خوشتون میاد.
راه های ارتباطی با ما اینستاگرام راوی و توییتر و سایت ravipodcast.ir هست. به دوستای ناشنواتون وبسایت ما رو معرفی کنید. ما توی سایتمون براشون متن هر اپیزود رو میزاریم تا اونها هم بتونن استفاده کنن. خود شما هم از طریق سایت می تونید به پاکست ما گوش کنید.
شما میتونید یه لطف بزرگ در حق ما بکنید و اون اینه که مارو به دوستاتون معرفی کنید. خیلیها با پادکست و روش های گوش دادن بهش آشنا نیستن. باید دو سه دقیقه وقت بذارید، براشون یه اپ پادگیر مثلاً کست باکس رو نصب کنید و بهشون یاد بدید و پادکست رو براشون سابسکرایب کنید. پیشاپیش بابت این لطفی که در حق پادکست ما میکنید، قدردانتونیم.
آنچه در این مطلب میخوانید
1. هما
1.1. طلاق مادر و پدر هما
1.2. ورود نامادری
1.3. برگشت مادر هما
1.4. خانواده جدید
1.5. ازدواج هما
1.6. قرارها
اسم مستعار اولین دختر پادکست راوی هما هستش. علت اینکه اسم مستعار هما رو برای این داستان انتخاب کردیم از قدرتمند بودن این زن میاد. این زن آفریننده ی زندگیش شده مثل معنی اسمش.
برای اینکه بتونیم وارد داستان هما بشیم باید از قبل به دنیا آمدن هما شروع کنیم، یعنی قبل از ازدواج پدر و مادر هما.
پدر هما از یه خانواده بازاری و مذهبی بود و تو همسایگی خانواده مادر هما زندگی می کرد. مادر هما هم توی یک خانواده ای بود که اخلاقیات خاص خودشون رو داشتن. اونا خیلی به تحصیلات خانم ها اعتقادی نداشتن و خواهر و برادراش براش تصمیم میگرفتن چون اختلاف سنی زیادی داشتن. یکی از این تصمیم ها هم این بود که نذاشتن خیلی ادامه تحصیل بده.
مادر هما صورت زیبایی داشته و خیلی خوش سلیقه بوده و این دوتا موضوع رو همه توی اون دوران میگفتن. بعد از اینکه از مدرسه رفتن محروم میشه.اون هیچ تفریح و فعالیتی به جز خونه داری، کتاب شعر خوندن و شعر نوشتن نداشته. اون حق تصمیم گیری در مورد هیچ چیزی رو نداشته. حتی توی خونه اجازه استفاده از لوازم آرایشی رو هم نداشته و این در صورتی بوده که بچه های خواهر بزرگترش این حق رو داشتن. به فکرش میوفته یه جوری از اون خونه بره جایی که خودش تصمیم بگیره و زندگیش یه جریانی داشته باشه و از این محدودیت ها خلاص بشه. تو همین زمانها هم بوده که پدر هما کمابیش توی خونه اونا با خانوادش رفت و آمد داشته و این دو تا یک دل نه صد دل عاشق همدیگه میشن. با وجود مخالفت خانوادههای هر دو طرف بالاخره مادر هما تو سن ۱۴ سالگی با پدر هما ازدواج میکنه و توی خونهی خانوادگی پدر هما ساکن میشن.
مادر هما خیلی مثل خانوادهاش نبوده و تا حدودی اخلاقیاتش با شوهرش هم فرق داشته. مادر هما یه دختر نوجوون شاد و فعال که خیلی در قید و بند حجاب نبوده و پدر هما یه فرد مذهبی که حجاب براش مهم بوده اما به خاطر علاقهاش خیلی مته به خشخاش همسرش نمی داشته.
زمان میگذره و توی چهار سال بعد ازدواج مادر هما سه تا بچه به دنیا میاره که سومین بچه، توی سال ۶۳ دختری میشه به اسم هما. همای قصه ما یه برادر و یه خواهر قبل خودش داشته یعنی مادر هما توی ۱۸ سالگی سه تا بچه داشته و تمام اون فکرهایی که برای رسیدن به اونها ازدواج کرد با اومدن این بچه ها توی ذهنش دست نیافتنی شد.
علاوه بر همه اینها بودن کنار خانواده همسر و اختلاف اخلاقی بین اونها یه کدورتی رو به وجود آورده بود. مثلا اینکه پدر هما وقتی زنش حامله بود، بیشتر کمک زنش میکرد و یه بار هم چون مادر هما نمیتونسته خم بشه بند کفششو ببنده شوهرش این کار رو کرده بود.از نظر خانواده پدر هما انجام این کار در شان پسرشون نبوده و مادرش میگفت پسر من نباید این کارو بکنه و خود زن باید این کار رو انجام بده. مگه ما خودمون انجام ندادیم؟ و یه سری داستان های این مدلی که تو خانوادشون بوده.
همه ی این اتفاقا باعث شد که خانواده هما از مرکز شهر تهران به یه خونه اجاره ای توی حومه شهر نقل مکان کنن. یه مدت که اونجا زندگی می کنن و رو روال میوفتن مادر هما به فکر رفتن به دانشگاه میوفته. تازه تو محل سکونتشون دانشگاه آزاد باز شده بود. یه مدتی میره دانشگاه و با دیدن مدیرا و استادای اونجا تمام تلاشش رو میکنه که توی اون دانشگاه ثبت نام کنه. حتما میگید اون که اصلا سواد لازم رو نداشته. مادر هما آدم کاریزماتیکی بود و با این که تحصیلات زیادی نداشت ولی به واسطه اینکه خیلی اهل کتاب و کتاب خونی بود تونست با نشون دادن ذوق هنری و شعر گفتنش کاری کنه که در کمال ناباوری یکی از استادهای رشته ادبیات ، وساطتش رو بکنه و اون رو به عنوان دانشجو توی اون دانشگاه بپذیرن و براش کارت دانشجویی صادر کنن.
شوهرش از هیچ کدوم این قضایا باخبر نبوده و وقتی مادر هما با خوشحالی این خبر رو به شوهرش میده با مخالفت شدید اون مواجه میشه و مجبور میشه قید دانشگاه رفتن رو بزنه. بعد یکی دو سال بچه ها کم کم از آب و گل در میان و شیطونیهاشون شروع میشه.
اگه بخوام یه نمونه از شیطونیاشون براتون بگم میشه از شکمو بودن هما توی بچگیش گفت. وقتی که مادرش با دوتا بچه دیگه سرگرم بوده هما کیسه داروهاشون رو با اسمارتیز اشتباه میگیره. خودتون بهتر میدونید یه بچه ای که یه کیسه اسمارتیز رنگی با شکلای جدید پیدا کنه چیکار میکنه. شانس میارن زود متوجه میشن و به دادش میرسن و میبرنش شست و شوی معده و به خیر میگذره. این فقط یکی از شیطونی هاش بوده.
اینجاها دیگه مادر هما خودش رو وسط یه عالمه مسئولیت و دردسر می بینه و متوجه میشه که به هیچ کدوم از خواستههایی که داشته و بخاطر اونها از خونه مادریش اومده بود بیرون نرسیده. اون زن فعال و جاه طلبی بود و این سکون و خانه داری عذابش میداد.
میگرده نزدیکهای خونشون یه کار پاره وقت پیدا میکنه که بعد از بیرون رفتن شوهرش از خونه، بره سرکار و قبل از اون هم خونه باشه. دوتا دختر کوچک تر یعنی هما و خواهرش رو هم میسپرده به برادر بزرگترشون تا وقتی که خودش برگرده خونه. اما خوب دردسر این تصمیم هم کم نبوده.
مادر هما چند تا شغل مختلف رو تجربه کرد و تو این مدت میتونه یه پس اندازی هم جمع کنه.
شوهرش که خبردار میشه به خاطر ترس از دست دادن زنش به گوش برادر زنش میرسونه. مادر هما، هم از طرف شوهرش و هم برادرش به خاطر این کارش سرزنش میشه، برادرش که فکر می کرده کار کردن مادر هما به خاطر مشکلات مالی و محل زندگی بوده بهشون کمک میکنه تا یه خونه توی تهران بخرن و از حومه شهر به مرکز شهر نقل مکان کنن. با پس انداز مادر هما و پولی که پدرش جمع کرده بود و کمک برادرش یه خونه تو یه آپارتمان تو تهران میخرن.
چند وقتی به آرومی میگذره ولی این مستقل بودنه خیلی واسه مادر هما اهمیت داشت و دوباره شروع میکنه به کار کردن این بار توی خونه آرایشگری می کرده که باز هم از طرف شوهرش این از این کار منع میشه. رابطشون با شوهرش چنگی به دل نمیزده. مادر هما یه روز که با تاکسی داشته میرفته بازار، با یه خانمی هم صحبت میشه و خیلی صمیمی میشن. اون خانم مادر هما رو به یه مراسمی دعوت می کنه که توش ساز و آواز داشتن و آدمهای مختلفی اونجا بودن.
مادر هما بعد چند بار که تنها رفته بوده یه بار شوهرشو همراه خودش میکنه و به این مراسم میرن. شوهرش اصلاً با فضا و اون مراسم ارتباط برقرار نمیکنه و دست زنش رو میگیره و میان خونه. پذیرش این اتفاق آخر خیلی واسه مادر هما سخت بوده و تو همین دوران بچه چهارمشو هم حامله میشه. مجموع همه این اتفاقا برای به سیم آخر زدن اون تو سن ۲۴ سالگی کافی بوده.
اول از همه با وجود مخالفت های پدر هما بچه چهارم رو سقط میکنن و بلافاصله مادر هما درخواست طلاقش رو به دادگاه میده. اما شوهرش زنش رو دوست داشته و به نظر اون زندگیشون خیلی هم خوب بوده.
این داستان طلاق توی هر دو خانواده خیلی غیر عادی بوده و همین موضوع باعث میشه، دایی هما برای حفظ آبروی خونوادگی هر کاری بکنه که این اتفاق نیوفته.
اون حتی به خواهرش پیشنهاد میده برات یه خونه میگیرم و خرجت رو میدم یه مدت از شوهرت جدا زندگی کن، تا آروم بشی و مشکلاتتون رو حل کنید. اما مادر هما میگه اگه علی با ذوالفقارش هم بیاد من دیگه با این مرد زندگی نمیکنم. تو همین گیر و دار ها که بودن بچه هاشون، خونهی خاله، دایی، عمه و عمو دست به دست میشدن.اینجاها خواهر و برادر هما مدرسه می رفتن ولی هما هنوز به سن مدرسه نرسیده بود و اغلب اوغات تنها خونه اقوامشون بود.
مادر هما تو همین گیر و دار طلاق عاشق پسر جوونی میشه که تو سوپرمارکت محله شون کار می کرده و اتفاقا اون هم داشته از زنش طلاق میگرفته. تو رفت و آمد و قرار گذاشتن با اون پسر بوده که شوهرش میبینتش و به دایی هما هم موضوع رو میگه. بابای هما و داییش فکر میکنن اگه اتهام رابطه نامشروع رو به مادر هما بزنن میتونن برگردوننش سر زندگیش. اما روند دادگاه به نفع مادر هما پیش می رفته که میره پیش خانوادش و میخواد ازشون حمایت بگیره اما هیچ کس از خوانوادش هیچ کمکی بهش نمی کنن.
و بهش میگن اگه طلاق بگیره از خانواده طرد میشه. مادر هما به حمایت پسری که عاشقش شده بود برای اجرای حکم طلاق تمام تلاششو میکنه و پدر هما حتی بچه ها رو هم به دادگاه می برده برای اینکه شاید مادرشون دلش به رحم بیاد و برگرده خونه.
حتی از بچه ها تو اون سن به عنوان شاهد توی دادگاه هم استفاده میشه تا پدر هما بتونه رابطه نامشروع زنش رو ثابت کنه اما به هیچ نتیجهای نمی رسن و دادگاه حکم طلاق رو صادر میکنه.
مادر هما با توجه به اینکه میتونسته درخواست حضانت بچه ها رو بکنه تا شاید حضانتشون رو بگیره، هیچ کاری نمیکنه. حدود یک ماه پدر هما و سه تا بچه خونه عمهشون می مونن و وقتی برمیگردن به خونشون با صحنهای مواجه میشن که خشکشون میزنه. مادر هما کل خونه رو خالی کرده بوده و فقط تخت و کمد لباس بچه ها رو جا گذاشته بوده. خونه نصف نصف به اسم پدر و مادر هما بوده و پدر هما مجبور میشه خونه رو بفروشه تا سهم مادر هما رو بهش پس بده.
تا وقتی خونه فروش بره مادر هما هم با اون پسر ازدواج میکنه و پدر هما هم به خاطر کینه ای که از بردن وسایل خونه و ازدواج سریع زنش و ….. به دل گرفته بود بهش میگه حق نداری دیگه بچه های منو ببینی. روز آخری که مادر هما رفته بود بچه هاشو ببینه به بچه هاش میگه خیلی اذیتم کردید و با خودم نمیبرمتون و راهشو میگیره و میره… .
اونا دوباره برگشته بودن خونه پدری باباشون. از خونهای که همسایه شون معلم پیانو بود و با بچههاشون بازی میکردن رفتن به خونه ای که تو محلهی خوبی نبود و اکثر همسایه هاشون شرایط نامناسبی داشتن. توی اون خونه مادربزرگ و عمو و عمه هما زندگی می کردن. یکی دوتایی همسایه هم معتاد داشتن اما خب بالاخره حمایتهای خانواده نزدیک مخصوصا مادر بزرگ و زنعموشون که بچه دار نمیشد رو هم داشتن.
چند وقتی گذشت و هما وارد مدرسه شد و پدرش عضو انجمن اولیا مربیان اونجا شد. اوضاع تو خونشون خیلی رو روال نبود وقتایی که خونه فامیلاشون بودن یکی از پسر های فامیلشون به هما و خواهرش آزار جنسی می رسوند و به بدنشون دست میزد.
اونا همیشه فکر میکردن گناهکارن و هیچ چیزی به کسی نمی گفتن، فقط سعی می کردن خیلی خونه فامیلاشون نرن و نذارن اون پسر بهشون نزدیک بشه.
پدر هما توی مدرسه از ناظم اونجا خوشش میاد. به گفته هما ناظم هشت سال از پدرش بزرگتر بوده و از لحاظ زیبایی خیلی خیلی پایین تر از مادرش بوده. وقتی پدر هما این موضوع رو با خانوادش مطرح میکنه اونا مخالفت می کنن و میگن:
این هشت سال از تو بزرگتره و به درد بزرگ کردن بچه هات نمی خوره. از لحاظ ظاهری هم خیلی از تو پایین تره بیخیال شو تا ما واست یکی رو پیدا کنیم.
اما پدر هما میگه:
اولا من زن خوشگل داشتم اونجوری شد نمیخوام دیگه زنی داشته باشم که به خاطر خوشگلیش از دستش بدم.
دوما این خانم ناظم یک مدرسه ست و از پس کل یه مدرسه بر میاد. دیگه سه تا بچه که چیزی نیست.
این گفتوگوها ادامه داشت اما تلاشهای خانواده کارساز نبود و پدر هما با خانم ناظمی که از این به بعد نامادری صداش میکنیم، ازدواج می کنه.
چند ماه اول، زندگی خوبی داشتن و نامادری از در مهر و محبت وارد می شه و خیلی با بچهها مهربون بوده اما بچه ها کم کم یه اخلاقایی از نامادریشون میبینن که خیلی عادی نبوده. اون نظم و دیسیپلین پادگان رو توی یه خونه با سه تا بچه پیاده میکنه مثلا اونا حق نداشتن برن سر یخچال و چیزی بردارن.
اونا حتما باید اجازه می گرفتن و معمولاً هم تا عصر که زمان خوردن نیم چاشتشون بود از خوراکی و یخچال خبری نبوده
یا اونا حق نداشتن قبل از اینکه نامادریشون به خونه بیاد وارد خونه بشن، یعنی اونا اصلا کلید خونه رو نداشتن و باید وقتی از مدرسه برمی گشتن توی راه پله درسشون رو میخوندن. یه موقع هایی نامادریشون خیلی مهربون بود و یه موقع هایی هم ازش فرار می کردن.
این اتفاق فقط در ارتباط با بچه ها نبود و پدر هما هم درگیر بود. اون به همه چیز و همه کس شک داشت حتی به شوهرش و فکر می کرد همه قصد آزار و اذیت اون رو دارن و بزرگترین این شکها نسبت به اون سه تا بچه بود.
واکنش نسبت به این شک و تردید ها تا جایی پیش میره که هما یک وصیتنامه مینویسه… بازم درست شنیدید یه بچه ۱۱ ساله که از سختیهای زندگی خسته شده بود برای خودش وصیت نامه مینویسه و تو نامه از پدرش میخواد که به خاطر اینکه باعث شده مادرشون ترکشون کنه ببخشتش و همه اسباب بازیهاش رو به فقرا بده.
وقتی پدر هما متوجه این نامه میشه با دخترش صحبت میکنه و ازش میپرسه تو از کجا وصیت نامه رو میشناسی که یدونه برای خودت نوشتی؟ ازش میخواد که اون نامه رو پاره کنه و دیگه حرفی ازش نزنه.
سال تحصیلی در گذر بود و یه روز هما با نامادریش تنها توی خونه بود و برادر و خواهرش کلاس فوق برنامه بودند، هما هم میخواست تمرین خوشنویسی با قلم رو انجام بده. مرکبش تموم میشه و وقتی میره که از تو کمد پدرش دوات نو برداره، شیشه دوات از دستش می افته و کف زمین رو جوهری میکنه.
نامادری هما سریع خودش رو به اتاق میرسونه و با حالت عصبی شروع میکنه دعوا کردن و کتک زدن هما.
چند دقیقهای هما توی خونه کتک میخوره تا نامادریش از واحدشون توی آپارتمان میندازتش بیرون و بهش میگه برو بمیر که از دستت راحت بشیم وصیت نامه هم که نوشتی برو بمیر که اجراش کنیم. همه اسباب بازیاتم میبخشم به فقرا.
هما میگفت نمیدونه چه جوری ولی خودش رو به پشت بوم خونشون رسونده و تو چند ثانیه تصمیمشو گرفته.
همسایه پایینیشون از صدای بلندی که از حیات میاد تعجب زیادی نمیکنه چون سابقه داشته نامادری هما وقتی صدای دعوا کردنش بلند میشه، کیف و کتاب بچههاشو از پنجره پرت میکرده پایین. برخورد کیف و کتاب با کولر توی حیات معمولا صدای بلند و ترسناکی رو ایجاد میکرده که جدید نبود.
با پیش فرض ذهنیش چادرش رو سرش میکنه و میره پایین تا وسایل بچه ها رو برداره و پیش خودش نگه داره تا بچه ها بیان ازش بگیرنش. ولی وقتی از راه پله پایین میاد و وارد حیاط میشه چیزی رو میبینه که اصلا انتظارشو نداشته.
هما خودشو از طبقه سوم آپارتمان به پایین پرت کرده بود واز شانسش به جای زمین، روی کولر افتاده بود. با دیدن اون صحنه همسایه شون شروع میکنه جیغ زدن و باقی همسایهها که از پنجره می بینن چه اتفاقی افتاده و زنگ اورژانس میزنن.
بدن هما به کولر برخورد کرده بود و شکستگی استخوان هاش به وضوح معلوم بود اما خوشبختانه کلش برخوردی با جایی نداشت. هما رو به بیمارستان می برن و به خاطر آسیبی که به بدنش خورده بود چند تا عمل انجام میشه و تو بدنش پلاتین میزارن و دو سه ماه بستری میمونه. اتفاق جالب این بود که نامادری هما، بودنش تو خونه رو انکار کرده بود. اما همسایه ها که صدای دعوا کردن رو شنیده بودند به پدر هما حقیقت رو گفتن. اما چه فایده.
پدر هما داشت لمس میکرد تاثیر انتخابش توی زندگیش رو. پدر هما نامادری رو تهدید میکنه که اگه یه مو از سر بچه هام کم بشه خودم میکشمت. و مثی که کارساز بود و دعواهاش با بچه ها خیلی کم تر شده بود. هما مرخص میشه و میره خونه و نزدیک ۲ سال میگذره. اینجاها ۱۳ ساله شده بود که سر و کله مادر خودش پیدا میشه. مادری که این چند سال هیچ اسمی هم ازش تو خونشون گفته نشده بود، با هزار تا پیغام و پسغام به بابای هما، اونو راضی میکنه تا بچه ها رو ببینه. این دیدار همان و یه دنیا اتفاق برای هما همان. مادر هما اومده بود اما تنها نه…
اون برگشته بود با سه تا بچه دیگه از شوهر دومش. کسی که بچه هاش رو رها کرد و طلاق گرفت که بره و به آرزوهاش برسه،با سه تا بچه جدید برگشته بود و از شوهر دومش طلاق گرفته بود. این اتفاق تا حدی تو ذوق هما و خواهر و برادرش زد، که خواهرش به مادرشون گفت: ما رو ول کردی رفتی خدا ۳تا بچه دیگه گذاشت تو کاست؟
اون دیدار اول میگذره و مادرشون بهشون میگه دیگه تنهاتون نمیزارم من اومدم پیشتون بمونم. بعد این دیدار، نامادریشون که خیلی به جادو و جنبل اعتقاد داشت به بچه ها شک کرده بود و میگفت مادرتون اومده زندگی منو از هم بپاشه و یه مدت با دعا خریدن و این چیزا سعی داشت خودش و زندگیش را از جادو جمبل مصون نگه داره و بعد از یه مدت که حس کرد که خودش هم در خطره، ماه به ماه قهر می کرد و از خونه می رفت. دردسرتون ندم همه کارای خونه افتاد گردن این بچهها و خیلی سخت شد واسشون. درس خوندن از یه سمت و تمیز کردن خونه و آشپزی و این حرفا هم از یه سمت دیگه واسه ۳ تا نوجوون.
روز به روز ارتباط بچهها با مادرشون بیشتر میشد و پدرشون مخالف بود و بهشون پیشنهاد میداد از اون دوری کنن ولی مادرشون سعی می کرد هرچه بیشتر به بچه ها نزدیک بشه. حتی یه موقع هایی بدون دونستن پدر بچه ها میبردشون بیرون و براشون خرید میکرد. از اونور هم خرج و مخارج سه تا بچه دیگه خیلی سخت بود و اون هم واسه کسب درآمد هر کاری که بلد بود رو انجام میداد، آرایشگری، فالگیری و….
این سالها خیلی سریع میگذشت و کم کم به سال کنکور هما نزدیک شده بودیم، دیگه خبری از نامادری نبود. پدرشون یه زنه دیگه صیغه کرده بود.
برادرش رفته بود خونه مادربزرگش زندگی می کرد و خواهرش به خاطر فرار از شرایط خانواده و مشکلاتش مثل مادرش زود ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگی خودش.
هما مونده بود و خونه پدری ای که گه گداری هفته ای یکبار باباش توش بود و همدیگرو میدیدن. و مادری که از هما میخواست از ۳ تا بچه دیگش نگهداری کنه. هما یه جورایی شده بود پرستارشون اونم تو سالی که باید تمام تلاشش رو میکرد که بتونه توی کنکور رتبه خوبی بیاره.
یه روز مادرش مینشونتش کنار خودش و میگه میخوام تورو از این املی در بیارم و خوشبختت کنم. برات با یه پسر خوشگل و پولدار قرار گذاشتم و باید با هم بریم پیشش. حالا چه اتفاقی افتاده بود؟
مادرش از یه مرد پولدار خوشش آمده بود و خواسته از پسرش اطلاعات بکشه بیرون، واسه همین خودشو جای هما جا زده و با پسره قرار گذاشته.
بالاخره مادرش همارو راضی میکنه و اونو میبره سر قرار. هما هم با اون پسر دوست میشه اما نکته جالب این بود که اون پسره به هما میگه مامانت آدم خطرناکیه ازش دوری کن.هما خیلی تو اون رابطه نمیمونه و به همون سادگی دوست شدنشون رابطشون هم تموم میشه.
بعد از کنکور و اعلام نتایج متوجه میشه که توی یه شهرستان دور از خونشون دانشگاه قبول شده. وقتی موضوع رو با پدرش مطرح میکنه پدرش مخالفت میکنه و به اون اجازه نمیده که بره.
تو همین زمان واسه یکی از اون ۳تا بچهی دیگه مادرش مشکلی پیش میاد و هما هم مجبور میشه واسه کمک به مادرش بره سر کار. خوشبختانه توی همون موضوعی که دوست داشت به کمک ارتباطات مادرش کار گیر میاره و شروع میکنه.
مدارک مربوطه اون کار رو میگیره و کمک خرج مادرش میشه. هما می دونست که اگه این کمک خرج رو به مادرش نده، اون برای تامین هزینه هاش دوباره ازدواج می کنه.
تو همین زمان مادرش دوباره برای دخترش با یه آدم پولدار قرار میذاره. هما این سری که این داستان رو متوجه میشه برای مدتی ارتباطش رو با مادرش قطع میکنه و وقتی برمیگرده میبینه مادرش برای بار سوم با یه آقایی ازدواج کرده که بتونه خرج خودش و بچه هاش رو پوشش بده اما مدام با اون آقا دعوا داشته و یه بار هم برای برنده شدن تو این دعواها از هما استفاده ابزاری کرده.
داستان از این قرار بود که مادر هما توی دعوا برای اینکه به شوهر سومش ثابت کنه هر کاری از دستش بر میاد هما رو میفرسته تا از همسایشون تریاک بگیره. یه دختر ۱۹ ساله رو فرستاده خونه یه آدم معتاد که ازش مواد مخدر بگیره فقط واسه اینکه ثابت کنه هر کاری از دستش بر میاد.
اما این رابطه کمتر از یک سال طول میکشه و با دعوا جدا میشن. مادر هما که دوباره بی پولی رو لمس میکرده باز هم یه آدم پیدا میکنه و باهاش برای هما قرار میذاره. هما چون می ترسید که اگه یه مدت دوباره مادرشو بزاره بره اون دوباره دست به یه کار نامعقول میزنه و احتمال داره برای بار چهارم ازدواج بکنه، این بار خودشو با قرص خواب خوابوند که نتونه بره سر قرار و قرار کنسل شه. هما از شب قبل قرص خواب خورده بود تا قرار فردا ظهرو بپیچونه.مادر هما از اینکه اون نرفته بود سر قرار ناراحت بود.
مادر هما اون شب حرفهایی رو میزنه که تا آخر عمر ذهنیت هما رو عوض میکنه.
وقتی هما بیدار میشه و مادرشو تو حالت خلسه و عذاب وجدان میبینه، شروع میکنن با هم صحبت کردن و مادرش به هما میگه من یه موضوعی رو به شوهر سومم گفتم و گفته که هما حق داره که اینو بدونه و من عذاب وجدان دارم که اینو بهت نگفتم.
هما که مادرشو تو اون حال دیده بود شروع میکنه دلداری دادنش و قربون صدقه رفتنش. وقتی مادرش آروم میشه حرفی رو میزنه که هما رو خشک و ناراحت میکنه. شروع میکنه تعریف کردن و میگه من هنوز تورو نداشتم. با داداشت و خواهرت خونه مامانم بودم که تلفن زنگ خورد. یه آقای خوش صدایی شروع کرد باهام حرف زدن چند بار دیگه هم این اتفاق افتاد و بعضی موقع ها هم من زنگ می زدم. وقتایی که بابات خونه نبود با هم درد و دل می کردیم و بیرون میرفتیم و این بیرون رفتنا ادامه داشت. اون پدر توئه.
قیافه و صدا و رفتار تو کاملا به اون رفته. من هر موقع تورو میبینم یاد اون میوفتم. تو با اون مو نمیزنی. هما از جاش نمیتونست تکون بخوره اصلا نمی فهمید مامانش چی میگه فقط ازش بپرسید اون کیه؟
مادرش میگه آدم معروفیه و میشناسیش و اسمش رو میگه. هما شوک شده بود اما فکر میکرد که به خاطر حالت عذاب وجدان و ناراحتی، مادرش این حرفا رو زده.
وقتی به طور جدی به صحت این قضیه شک میکنه که مادرش بهش میگه برو پیداش کن و بهش بگو دخترشی. اون وضعش خیلی خوبه ازش بخواه حمایت و ساپورت مالیمون بکنه. حس میکرد مادرش این حرفارو سر هم کرده تا بتونه اون آدم رو تلکه کنه و ازش پول بگیره.
واسه همین خیلی جدی نمیگیره و بیخیال میشه و با روزمرگیش خودشو درگیر میکنه. مادرش مدت ها بهش سرکوب میزنه که برو پدر تو ببین و حقوقتو بگیر و این حرفا.
اما هما خیلی جدیش نمیگیره و میگذره از این داستان.
هما توی محل کارش دو سالی بود که ثابت بود و رئیسش خیلی بهش اعتماد داشت و مثل دخترش با هما برخورد می کرد. پدر هما هم اون آقا رو میشناخت و بهش اعتماد داشت. یه روز رئیس هما اونو دعوت میکنه به اتاقش و شروع میکنه حرف زدن و سوال پرسیدن راجع به پدرش.
ازش در مورد پدرش میپرسه، وقتی هیچ چیز خاصی نمیشنوه ازش میپرسه پدرت آزارگر جنسیه؟ هما هنگ می کنه و عصبانی میشه. رئیسش بلافاصله میگه مادر تو با من صحبت کرده و ازم خواسته حمایتت کنم تا تو مستقل بشی چون مثل اینکه پدرت آزار جنسی بهت میرسونه.
هما که هنوز هنگ بوده شروع به توضیح دادن داستان می کنه و شرایط مادرش رو میگه و بعد توضیحاتش، رئیسش میفهمه که مادر هما چجور آدمیه. به هما پیشنهاد میده مثل دختر خوندش بیاد پیش اون و زنش زندگی کنه و هما هم با یه سری سبک سنگینا و با مشورت پدرش میره پیش اون خانواده زندگی کنه .
اون خانواده خیلی به هما کمک می کنن و مث دختر خودشون دوسش داشتن.
بعد از اینکه مادر هما اون حرفا رو به رئیس شرکت گفته بود هما رابطشو با مادرش قطع کرده بود و مادرشم برای اینکه دوباره دخترش رو بدست بیاره و برگردونه پیش خودش شروع میکنه جارو جنجال به پا کردن نسبت به رئیس شرکت و تهمت های مختلف بهشون زدن، اما چون نمیتونسته ثابت کنه فقط سر و صدا میکرده.
هما که نون و نمک اون خانواده رو خورده بوده خجالت زده میشه و به یه حالی میرسه که دیگه نمی خواسته زنده باشه تا مادرش بهش تهمت بزنه و بیآبروش کنه.
هما آخر هفته ها به بهونه بودن پیش پدرش بودن میومده تو خونه ای که داشتن تا بیشتر از این چشم تو چشم نشه با اون خانواده و خجالت نکشه. وقتی برمیگشته خونه با قرص خواب کل خونه بودنش رو می خوابیده. این داستان نزدیک سه ماه ادامه داشته و خودش می گفت اینقدر تو طول هفته احساس گناه و ناراحتی داشتم فقط میخواستم به آخر هفته برسم و بخوابم و هیچی نفهمم. چند وقتی این داستان ادامه داشت که ظهر یه روز جمعه همسر رئیسش زنگ میزنه که بیا بریم بیرون. هما که خواب آلود بوده اول سعی میکنه اون خانم رو بپیچونه ولی اون خانم با اسرار میاد دنبالش تا با هم برن بیرون. وقتی میاد دنبالش و حالتشو میبینه میفهمه خوابآلوده و یه چیزیشه.
همونجا هما یه سری حرفا رو به اون خانم میزنه و اون خانم هم که خیلی همارو دوست داشته، پیش یه روانپزشک آشنا وقت مشاوره برای هما میگیره و خیلی پیگیرانه و مصمم همارو تشویق میکرده که مشاوره رو ادامه بده تا با مشاوره بتونه بهتر بشه.
نزدیک ۶ ماه هما به صورت مستمر مشاوره میگرفته و حال روحیش از این رو به اون رو شده بود. چندین کتاب انگیزشی روانشناسی رو تو این مدت خونده بود و سعی میکرده به پذیرش شرایطش نزدیک بشه و بتونه زنقدرتمندی بشه که بزرگتر از شرایطش باشه.
پروسه مشاوره داشت خوب جواب می داد که یه روز پدر هما بهش زنگ میزنه و اسم شوهر سوم مادره هما رو میاره و میپرسه میشناسیش؟ (شوهر سوم همون آقایی بود که خیلی کوتاه با مادر هما ازدواج کرده بود و همش با هم دعوا می کردند با کینه و ناراحتی جدا شدن و مادر هما توی صحبت با این آقا به عذاب وجدان رسیده بود که باید یه حرفی رو به هما میگفت)
بعد از اینکه هما میگه میشناستش، باباش میگه زنگ من زده و میگه زنت بهت خیانت کرده و دختر سومت دخترتو نیست و پدرش یکی دیگه است. بابای هما هم بهش گفته چرت نگو و اون آقا گفته بهت ثابت می کنم. شما باید آزمایش بدید تا مشخص بشه. این زن کثیف ترین زن دنیاست و به من هم خیانت کرده و از این حرفها.
بابای هما هم خیلی محل نداده و قطع کرده و زنگ زده به هما تا ببینه مادرش چیزی به اونم گفته یا نه که هما میگه آره مامان به منم گفته.
پدر هما خیلی جدی میگه اینا دستشون تو یه کاسست و میخوان اخاذی کنن و آزار برسونن. دخترم تو حرفشون رو جدی نگیر و پیگیر زندگیت باش. هر اتفاقی بیفته تو دختر منی و مادرت هم هیچ کاری نمیتونه بکنه. منم هرچه زودتر حقشون رو میزارم کف دستشون.
همون روز باباش به برادر هما زنگ میزنه و این موضوع رو میگه و برادرش میاد پیشه هما تا دلداریش بده و حمایتش کنه. همون جا برادر هما زنگ میزنه به مادرش و میتوپه بهش که چرا داری با زندگیه هما این کار را میکنی و آزارش میدی؟ و کلی بد و بیراه نثار مادرش میکنه.
مادرش هم بهش میگه تا آخرش وایمیستم که هما بفهمه تنها کسی که تو این دنیا داره منم و برگرده پیشه خودم.
هما به داداشش پیشنهاد می ده که برن آزمایش ژنتیک بدن ولی داداش هما شدیداً مخالفت میکنه و میگه چرت نگو این دیوونه شده و خزعبل میگه. تو خواهر منی منم داداشتم و بابا مامانمونم یکی هستن.
هما تو این مدت مشاوره، رفتارهای مادرش رو برای مشاور توضیح میداده و مشاور احتمال اختلال دو قطبی رو بر اساس شنیده هاش تشخیص می ده. از هما میخواد که شروع به پذیرش مادرش و دوری ازش بکنه تا دوباره بهش آسیب نزنه.
اینجاها حالش خیلی بهتر شده بود. هما سعی کرده بود با کمک مشاوره و خوندن کتاب های مختلف مثل شفای زندگی،چهار اثر از فلورانس اسکاول شین و چندین کتاب دیگه بتونه شریطش رو بپذیره و زندگی خودش رو شکل بده و جلو ببره.
یکی از قدم هایی که به گفته خودش خیلی بهش کمک کرد، حذف کردن آدمای سمی و آدمایی که بهش ضربه روحی وارد میکردن بود. اون تمام تلاشش رو کرد با آدمایی رفت و آمد کنه که حالش رو بهتر میکردن نه بدتر. از اینجا دیگه جوری زندگیش رو جلو برد که خیلی با مادرش در ارتباط نباشه.
توی خونه پدرش زندگی میکرد که یکی از اقوامشون ازش خوشش میاد و هما هم بدش نمیاومده که وارد یه رابطه سالم بشه. بعد یه مدت دوستی، اون پسر بهش پیشنهاد ازدواج میده. هما میگه باید بریم پیش مشاور که ببینیم اصلا به هم می خوریم یا نه.اتفاق جالب این بود که مشاور گفت این ازدواج هیچ آینده نخواهد داشت و هر دو از این ازدواج آسیب میبینید. اون پسر خیلی اصرار کرد که این حرفا چرته و زندگی ننوشترو از کجا دارن میخوننو من عاشقتم و این حرفا. اما هما با توجه به نتیجه ای که از مشاوره گرفته بود و اعتمادی که بهشون داشت، کمکم رابطشو قطع کرد.
توی یک سال آیندش هما توی یکی دوتا رابطه دیگه هم قرار گرفت که اونا هم به سرانجام نرسید اما درسهای خوبی براش داشت و باعث رشدش شد. چند تا خواستگار هم داشت با شرایط عجیب و غریب که بیشترشون یا زنشون فوت شده بود یا زنشون خودکشی کرده بود یا طلاق گرفته بودن.
جالبی ماجرا این بود که جوری با هما برخورد میکردن که ما داریم لطف میکنین که با تو میخوایم ازدواج کنیم.
هما هیچکدوم رو قبول نکرد تا بلاخره تو یه چت روم اینترنتی با یکی آشنا شد و با هم دوست شدن و حرف میزدن. بعد از مدت ها که دوستیشون ادامه داشت برای اولین قرار حضوری که میخواست با اون پسر بره بیرون از برادرش خواست که باهاش بیاد و نظر بده .
اونا با هم رفتن و برادرش بعد چندبار رفت و آمد اون پسر رو تایید کرد ولی به خواهرش گفت به کسی نگو که تو چت روم با هم آشنا شدید. مردم فکرای بد می کنن، اون زمانا خیلی ارتباطهای اینترنتی ارف نبود.
این دوستی ادامه داشت تا با درخواست خواستگاری همراه شد.وقتی داستان جدی شد و هما این موضوع رو به پدرش گفت پدر هما به شهر و محل سکونت اون پسر رفت و درباره اون پسر تحقیق کرد و نتایجش رو به هما گفت. علاوه بر همه این تحقیق ها بعد از مشاوره و کارهای دیگه بود که هما رضایت داد و قرار بر ازدواج شد.
دو سه سالی بود که هما با مادرش رابطه ای نداشت و برای احترام گذاشتن قبل از ازدواجش به دیدن مادرش میره و میگه که قراره ازدواج کنه و اگر آبروریزی نمیکنه و شرط و شروط هما رو رعایت می کنه بیاد مراسمخواستگاری.
اما باز هم با برخورد بد و تحقیر آمیز مادرش مواجه میشه و قید دعوت کردن مادرش رو میزنه.
مراسم خواستگاری و عقد و ازدواج انجام میشه و هما میره به شهر سکونت شوهرش. اونجا در کنار خانواده همسر زندگی میکرده. به گفته خودش اونجا معنی زندگی و خانواده رو فهمیده.
اونجا خیلی چیزارو لمس کرد که تا حالا نتونسته بود لمسشون کنه. وقتی میدید که خواهر و برادر شوهرش برای شوری و ترشی غذا به مادرشون ایراد میگیرن خندش میگرفت و بهشون میگفت نمیفهمید چه نعمتی رو دارید و الکی دارید واسه خودتون خرابش میکنید .
خانواده همسرش خیلی مهربون و خوب بودن و همه جوره اونهارو حمایت میکردن. یک سال اونجا به خوبی و خوشی زندگی میکردن تا به واسطه شغل همسرش براشون امکان مهاجرت به وجود میاد و هما و همسرش تصمیم به مهاجرت می گیرن.
شوهر هما و خانوادهاش به درخواست هما هیچ وقت مادرش رو ندیده بودن و سوالی هم نپرسیده بودن. روزی که اونا برای مهاجرت به فرودگاه رفتن. مادر هما به فرودگاه اومد اما خبری از اتفاقات همیشه نبود و فقط با هما خداحافظی کرد.
این موضوع حتی باعث تعجب خواهر و برادر هما شد.
این اتفاق فقط آرامش قبل از طوفان بود.
هما وقتی به کشور جدید محل سکونتش رسید خیلی زود شروع به کار کرد تا بتونن با همسرش زندگی خودشون رو شکل بدن. تو همین زمان بود که مادرش توی تلگرام یه گروه ساخت و هر ۶ تا بچشو عضو کرد. چند روزی خوش و بش می کردند تا یه روز مادرش توی گروه پرسید هر کدومتون بگید چه دستاوردی برای من داشتید و چی به زندگی من اضافه کردید همه این پیغام رو خوندن و جواب ندادن. اما هما از گروه لفت داد.
مادرش بهش مستقیماً پیغام داد و پرسید چرا از گروه اومدی بیرون؟ یعنی حتی یه دست آورده ساده واسه من تو زندگی نداشتی؟
هما به مادرش گفت این سوال رو ما نباید جواب بدیم. تو باید از خودت بپرسی من چه تاثیری روی زندگی بچهها گذاشتم و چه جوری تونستم به اونها کمک کنم و یه سری حرفهای دیگه که رو دل هما مونده بود. مادر هما عصبانی شد و شروع کرد به فحش دادن به دخترش و هما هم جوابش را نمی داد.
اما مادر هما تفنگش رو پر کرده بود و میخواست تیر خلاص رو بزنه. اون دوباره همارو توی گروه عضوش کرد، اما این بار یه جوره دیگه صداش کرد.
اون هما رو با فامیل اون آقایی صدا می کرد که می گفت واقعاً پدرها ماست. اینجا بود که همه جا خوردن و برادر بزرگ هما شروع کرد به صحبت و از مادرش خواست که بس کنه و خجالت بکشه. اما مادرشون ادامه داد و همارو روی صحبتش قرار داد و گفت تو حرومزاده ای. تو دختر یکی دیگه ای و پدرت اونیکه بزرگ کردتت نیست. پدر واقعیت مرده و تو دیگه نمیتونی ببینیش از بس تعلل کردی.
تا حالا فقط این رو به خود هما می گفت اما الان علنیش کرده بود. برادر هما که متوجه شده بود هما تحت چه فشاری هستش مدام با هما تلفنی صحبت میکرد تا اون رو آروم کنه و متوجهش کنه که مادرشون به خاطر جلب توجه داره این کارارو میکنه
برادر هما بهش یادآوری می کنه که مادرشون تعادل نداره و داره حرفهایی رو از خودش میزنه و نباید جدیش بگیرن.
اینجا بود که هما دیگه واقعا حالش بد شد. تصور اینکه تا حالا با نسبتهای اشتباه زندگی میکرده داشت دیوونش میکرد. حاضر بود هرکاری بکنه اما این حرفها واقعیت نداشته باشه. هنوز امید داشت که مادرش فقط قصد اذیتش رو داشته.
زمان گذشت و اتفاقات مختلف حقایقی زیادی رو براش روشن کرد
تمام کلیشههای ذهن هما به هم ریخت. تمام مفهوم هایی که وجود داشت براش رنگ باختن. مفهوم پدر ،مادر، برادر، خواهر واسش بی معنی شدن.
نمیدونست چیکار باید بکنه ؟
تو بهت این اتفاق بود. حتی نمیدونست نسبت به مادرش باید چه حسی داشته باشه. با کسی که تا حالا پدر صداش می کرده باید چه جوری برخورد کنه. با آدمی که فوت شده و هیچ بار از نزدیک ندیدتش چیکار باید بکنه؟ احساس نفرت، عدم تعلق، پوچی، تضاد و خیلی چیزهای دیگه.
اگه همای قبل مشاوره و تراپی بود مطمئنا خودکشی میکرد چون اون موقع ها عزت نفسش به صفر رسیده بود اما اونقدر رو خودش کار کرده بود که تونست به خودش کمک کنه و آموزه های روانپزشک و تراپیستش رو به یاد بیاره و اونها رو انجام بده. مشاوره بهش کمک کرده بود که متوجه بشه این هما نبوده که این شرایط رو ساخته است.
اما این هماست که الان تصمیم میگیره چیکار کنه. میخواد قربانی تصمیمات مادرش باشه یا با پذیرفتن و گذشتن از این اتفاق زندگی الانش را بسازه.
اگه دوست دارید بیشتر یاد بگیرید این مقاله رو هم پیشنهاد میکنم:
هما میدونست که نه تنها خودش بلکه همشون قربانی بودن،
قربانی پیش بینی نکردن ها،
قربانی ناآگاهی ها،
قربانی انتخاب های اشتباه،
و قربانی خیلی چیزای دیگه
متوجه میشید چی شده دیگه؟
تصور کنید تو یه خونواده به دنیا اومدید که با هزار سختی و مشقت بزرگ شدید پدر و مادرتون طلاق گرفتن، تو بچگی با عدم امنیت روان و جسم مواجه شدید، نامادریتون شمارو به حدی رسونده که فکر کردید اضافی هستید و خودکشی کردید. مادرتون بعد مدت ها برمیگرده و با داستان های خودش، تمام تصوراتی که داشتید رو بهم میریزه. و بین زمین و آسمون نگهتون میداره.
برادر و خواهری که فکر میکردید خونتون باهاشون یکیه نمیدونید واقعاً یکی هست یا نه.
می خوام یه خورده از فیلم جوکر رو لو بدم یا اسپویل کنم اگه ندیدید و میخواید ببینید چند دقیقه بزنید جلو .
جوکر مشکل روانی داشت و با تراپی داشت زندگیشو میگذروند تا به کسی آسیبی نزنه.
از یه جایی به بعد به خاطر هزینههای مالی دیگه نتونست دوره درمانش رو بگذرونه.
جوکر از وقتی به دنیا آمد جوکر نبود جامعه و شرایط جوکر رو جوکر کرد. و هر روز هم حالش بدتر میشد.
جوکر جایی به جنون رسید که پرونده پزشکی شو دید و فهمید مادر و پدرش باهاش چیکار کردن.
زندگیه هما خیلی شبیه زندگی جوکر بوده. اما دو تا عاقبته جدا داشتن.
هما انتخاب نکرد قربانی باشه. اون این حقیقت رو پذیرفت که از یه سنی به بعد خودش مسئول همه اتفای زندگیشه و میدونست که اگه گیر کنه توی موضوعی که خودش توش نقشی نداشته، قربانی میمونه. اون پذیرفت که انتخاب های خودش بودن که اون رو به اینجایی که هست رسونده. چه خوب چه بد.
هما تونست خودش رو مسئول زندگیش بدونه و با این آگاهی، توی زندگیش در صلح و آرامش باشه.
تونست بپذیره که مهم نیست قبلا چی شده . مهم اینه که الآن قراره چی بسازه. و ساخت اون چیزی رو که لیاقتش رو داشت.
هما قصه ما تونست زندگیش رو ادامه بده و الان از لحاظ روحی در شرایط خوبی باشه.
اما اگه جامعه و آدمای دوروبرش کمکش نمیکردن چیزی نمونده بود یه جوکر واقعی به دنیا اضافه بشه. هما بیشتر جونیشو صرف درمان خودش کرده بود. بیشتر درآمدشو بابت هزینه های درمان خرج کرده بود تا جوکر نشه. دختری که میتونست شاد خوشحال تو یه خونواده ساده آروم زندگی بکنه و پولاشو مثه بقیه دخترای هم سن و سالش خرج لذت بردن از زندگیش بکنه، داشت برای درمان خودش خرج میکرد.
مشکلی که به نظر من خود هما کمترین نقش رو توی اکتسابش داشت و اگه پدر و مادرش تصمیم های متفاوتی میگرفتن اون وارد این شرایط نمیشد.
من همیشه فکر میکردم آدم هایی قوی هستن که یا یه کار خارقالعاده تو زندگیشون میکنن یا تاثیر خیلی بزرگی روی زندگی بقیه میزارن. بعد داستان هما نظرم عوض شد به نظر من هما یه زن قدرتمنده و من خیلی خوشحالم که تونستم باهاش همصحبت بشم.
پذیرش اتفاقات زندگی و عبور ازشون واقعاً کار ساده ای نیست و همه از پسش برنمیان. اما امیدوارم شنیدن این قصه باعث بشه بتونیم این کار رو انجام بدیم.
قبل اینکه هما این قصه رو به من بگه بهم گفت قصه من تلخه اما شنیدنش باعث میشه آدما هشیار بشن و درس بگیرن. متوجه بشن که تمام تصمیمات شون تو زندگی افراد دور و برشون تاثیر داره.
هشیار این باشن که برای بچه هاشون ممکنه چه مشکلاتی پیش بیاد. و بتونن با آگاهی از اونها از اتفاقش جلوگیری کنن
هشیار این باشن که اگه مشکلی دارن تراپی چقدر میتونه به سلامت روانشون کمک کنه و خیلی هشیاری های دیگه که شنیدن این قصه میتونه باعثش بشه.
رشد کردن و بزرگ شدن همیشه آسون نیست، درد داره اما مطمئن باشید بعد از این دردها این شمایید که زیباتر از همیشه الماسگونه میدرخشید.
مثه همیشه بعد از شنیدن و نوشتن داستان چندتا قرار با خودم گزاشتم.
۱-این که تراپی و درمان رو چیز بدی ندونم و این باور که فقط دیوونه ها پیش روانپزشک میرن رو بزارم کنار. خیلی موقع ها کمک گرفتن از درمانگر ها میتونه کمکمون کنه خیلی زودتر مسائل رو بپذیریمو ازشون عبور کنیم و از لحاظ شخصیتی بهبود پیدا کنیم.
۲-تا وقتی از لحاظ مختلف به این صلاحیت نرسیدم که بتونم زندگی یکی دیگرو بسازم بچه دار نشم. من قراره یکی دیگرو به این دنیا وارد کنم و در برابر تربیتش مسئولم پس باید صلاحیتش رو داشته باشم.
۳-حواسم باشه که محدودیت الکی ایجاد نکنم.هشیار این باشم که محدودیت ایجاد کردن چجوری میتونه باعث یه اتفاق پیش بینی نشده بشه.
۴- به هر کسی که بچه کوچیکی داره بگم که از همون بچگی اونارو با مسائل شخصی ای که تو اون سن لازمه بدونن آشنا کنن و یه حس اعتماد بین خودشون و بچشون به وجود بیارن که اونا نترسن و حرفاشون رو به پدر و مادرشون بدن.
۵-قرار گذاشتم مسئولیت انتخاب ها و کارهام رو بپذیرم و بدونم که خودم عامل و باعث زندگیمم و گردن هوا و زمین و زمان و جادوگر و فالگیر و اینجور آدما نندازم.
اگه دوست دارید بیشتر یاد بگیرید این مقاله رو هم پیشنهاد میکنم:
مثل همیشه
آخر قصه اینجاست
اما
قصه آخرم این نیست.