پادکست راوی | Ravi
پادکست راوی | Ravi
خواندن ۲۱ دقیقه·۴ سال پیش

۵ – صدف خادم(بخش اول)

داستان زندگی صدف خادم


وقتتون بخیر این قسمت پنجم راویه و من آرش هستم. ما توی راوی قصه تعریف می‌کنیم، قصه زندگی آدم هایی که یک چالشی توی زندگیشون باعث شده غصه زندگیشون شنیدنی تر بشه.

توی این داستان که به صورت سریالی در ۲ قسمت منتشر میشه قصه زندگی دختری رو می‌شنوید که از بچگی رویاهای بزرگی تو سرش داشته و بلاخره تونست بهشون برسه.

اسم واقعی دختر قصه ما صدف‌خادم هست.

صدف کسی که الان داره رویاهاشو زندگی میکنه، اما به سادگی به این رویاها نرسیده و در پس این رویا سختی‌های زیادی رو تجربه کرده و هنوز هم داره تجربه میکنه.

اما کسی خیلی نمیدونه چی بهش گذشته، توی این قسمت قراره قصه زندگی صدف خادم به همراه جزئیات جالبی از اون رو بشنوید.

راه های ارتباطی با ما اینستاگرام توئیتر و سایت ravipodcast.ir هستش

اگه قصه ای رو میشناسید که فکر می‌کنید جاش تو پادکست راوی خالیه حتماً به ما معرفی کنید.

ممنونتون میشیم اگه از پادکست راوی خوشتون اومده مارو به دوستاتون هم معرفی کنید.

شروع داستان

صدف قصه ما سوم بهمن هفتاد و سه  به عنوان سومین فرزند خانواده خادم به دنیا میاد.

اون دوتا خواهر بزرگتر از خودش داره و ته تغاری خونوادست.

خانوادشون از همه لحاظ توی قشر متوسط جامعه بودن و اوضاع زندگیشون خوب بوده صدف از بچگی دختر کنجکاوی بوده و به چیزهایی علاقه مند بود که فکرشم نمی تونید بکنید، نمونه هاشو یه خورده جلو تر می شوید.

از پنج سالگی مادرش میزارتش کلاس شنا تا شنارو یاد بگیره و مهارت هاش رو افزایش بده.

تو دوران دبستان چند تا همکلاسی تیزهوش داشته که جدا از مدرسه مطالعه میکردن و کلاس‌های متفرقه می‌رفتن و توی مدرسه راجع به این کلاس ها و مطالعه ها حرف می زدن.

باورتون نمیشه ولی موضوع مورد علاقه شون مومیایی بوده یه مقدار که صدف با این بچه ها همصحبت میشه اونم به این مقوله علاقمند میشه.

این داستان تا حدی پیش میره که وقتی از بچه‌ها میپرسیدن می خواهید چیکاره بشید همه میگفتن دکتر مهندس مکانیک ولی صدف میگفت می خوام روی اهرام مصر کار کنم و در مورد انواع مومیایی ها تحقیق کنم.

تازه فیلد تخصصیش مومیایی های طبیعی بودند مثل مرد نمکی که تو ایران داریم

میخوام یه توضیح کوتاه و خلاصه بدم. این توضیحاتی هست که خود صدف با ذوق و شوق به من می‌گفت من هم چون خودم نمیدونستم گفتم شاید برای شما هم جالب باشه و دوست داشته باشید درموردشون بدونید

مرد نمکی یا مردان نمکی مومیایی طبیعی هستند یعنی خود به خود بر اثر عوامل طبیعی مومیایی شدند و اجساد شون تا امروز به جا مونده. اما مومیایی‌هایی مثل مومیای خاندان سلطنتی مصر مومیایی مصنوعی هستند که بر اثر دخالت انسان اجسادشان تا امروز سالم مونده.

مردان نمکی که میتونید توی عمارت ذوالفقاری شهر زنجان ببینیدش، داستان های جالبی به همراه خودشون دارن و طول عمر قدیمی ترین شون به زمان هخامنشیان بر می گرده.

با کشف این اجساد و تحلیل شون حتی تونستن از مواد غذایی باقی مانده زیر ناخن و روی لباس و اطراف این اجساد به رژیم غذایی این افراد هم پی ببرن. من هیچ تخصصی تو این زمینه ندارم و امیدوارم چیزی رو اشتباه انتقال نداده باشم و این توضیحاتی که گفتم صرفاً توضیحات دوستانه صدف خادم و شنیده های من توی بازدید از مردان نمکی عمارت ذوالفقاری زنجان هستش

خوب برگردیم سر داستانمون

اگه بخوام از علایق عجیب صدف به جز علاقش به مومیایی ها بگم میتونم در مورد حیوون مورد علاقش مار صحبت کنم

ولی چون خودم خیلی علاقه ای به مار ندارم سریع ازش رد میشم.

صدف میونه ی خوبی با هیوونای مثل مارمولک و سوسک عنکبوت و اینا هم داشت.

جدا از همه این موضوعات و علاقه ها که از نظر من برای یک بچه هشت نه ساله عجیب بود ،صدف شعر هم میگفت و طبع ادبی خوبی داشت. حتی یکی از شعرهایی که نوشته بود توی مجله بچه های روز که متعلق به کانون پرورش فکری بود چاپ شد.

پدر و مادر صدف خیلی به آموزش و مهارت آموزی بچه هاشون اهمیت می‌دادند و از همون بچگی صدف رو توی یک کلاس ورزش و یک کلاس هنری به انتخاب خودش گذاشتند.

در مورد ورزش بسکتبال رو انتخاب کرد چون یه آموزشگاه نزدیک خونشون بود و میتونست شروع کنه

اما در مورد موسیقی اون ویولون رو انتخاب کرد، اما متاسفانه هیچ آموزشگاه ای نزدیک خونشون نبود که ویولن به بچه ها آموزش بدن و صدف مجبور شد از بین ساز هایی که تو آموزشگاه تدریس میشه یکی رو انتخاب کنه.

خیلی اتفاقی از صدای تنبک خوشش اومد و نواختن تنبک رو شروع کرد.

صدف تو بچگی دختر خیلی فعالی بوده هم کلاس موسیقی هم کلاس ورزش هم مدرسه.

گهگداری هم به کانون پرورش فکری می رفته یه بار که توی کانون پرورش فکری نمایشگاه فروش فیلم گذاشته بودن. اون عکس یه خانومی رو روی یکی از فیلم ها دید که موهای بلوند کوتاهی داشت و شمشیر دستش بود و زره نظامی تنش.

واسش جالب بود که یه دختر با لباس های قدیمی جنگی میدید.

از مادرش خواست تا اون فیلم رو واسش بخره و ببینه.

اسم اون فیلم پیامرسان یا به قول صدف ژان دارک بود.

یه جورایی دارم اون فیلم رو اسپویل کنم پس در این حد بدونید که این زن فرانسه رو نجات داد اما حکومت فرانسه اون رو به انگلیسی‌ها یعنی دشمنشون فروخت. و چندین سال بعد به اشتباهشون اعتراف کردن.

صدف همیشه خودش رو بجای ژاندارک میذاشت میخواست قهرمان یک کشور و مردمش باشه

رویایی که هیچ وقت نمی دونست چقدر بهش نزدیکه.

چند وقتی میگذره و کم کم توی درس هاشون و از طریق دوستاش با نجوم و ستاره شناسی آشنا میشه و علاقش به مومیاییا شیفت میکنه رو ستاره شناسی و نجوم.

به قول خودش و خانواده‌اش علایق صدف توی بچگی یا زیر زمین بود یا بالا آسمون

چند وقتی کل زندگیش نجوم و ستاره شناسی میشه تا مادر و پدرش براش یه تلسکوپ می گیرند.

اون خیلی بیشتر روی نوجوم و ستاره شناسی وقت میزاشته تا باقی کار هایی که داشته.

اوایل سوم راهنمایی با یک گروه منجم از مجله نجوم آشنا میشه

اونا معمولاً برای رصد آخر هفته ها از تهران خارج می شدن. صدف خیلی دوست داشت بتونه با اونا  برای رصد بره و چیزهای جدید درباره این علم یاد بگیره و کشف کنه.

وقتی به مادرش میگه میخواد با این گروه برای رصد از شهر خارج بشه مادرش اول مخالفت میکنه و میگه خطرناکه توی دختر بچه با این همه مرد بری بیرون از شهر و شب هم خونه برنگردی دیگه چی.

اما طی یک پروسه ای مادر صدف با مسئول گروه صحبت می کنه و اون آقا بهش تضمین میده که مشکلی پیش نمیاد و در طول زمان هم واقعاً مشکلی پیش نیومد.

دو سه بار اول مادر صدف خیلی نگرانش بود اما وقتی میبینه همه چی روبه راهه و دخترش هم داره پیشرفت های خوبی تو این رشته میکنه شروع به حمایت بیشتر ازش میکنه.

از اون طرف صدف توی بسکتبال هم خیلی حرفه ای شده بود و توی یه تیم بازی میکرد برای ساز و موسیقی هم به سنی رسیده بود کی میتونست ویولن رو شروع کنه واسه همین تمبکو ادامه نمیده و ویولن را شروع می کنه و بعد یه مدت که با ویولن آلتو آشنا میشه شروع به نواختن اون میکنه.

برگردیم سر علاقه اصلیش یعنی نجوم

بخش اصلی زندگی صدف شده بود نجوم و مدام در حال مطالعه دانشمندان ستاره شناسی و نجوم مثل گالیله یوری گاگارین و این آدما بود.

انقدر علاقه‌اش به صورت های فلکی و سیاره های دیگه زیاد شده بود که خانواده‌اش براش یه دوربین  دوچشمی حرفه ای خریدن.

صدف هم به کمک اون دوربین دو چشمی تونست تو سال دوم دبیرستان از یک پدیده ناشناخته توی آسمون عکس بگیره که این عکسش توی مجله نجوم هم چاپ شد و خیلی حس خوبی بهش داد.

رابطه های دوستی صدف از بچگی تا اون موقع جوری شده بود که تفاوت خاصی بین دوستهای پسر و دخترش نبودند و کمتر با پسری وارد رابطه عمیق دوستی می شد

یکی از همکلاسی های دبیرستانش که پدرش ارکستر موسیقی داشته وقتی متوجه میشه صدف ویولن آلتو میزنه به صدف پیشنهاد میده به ارکستر اونا ملحق بشه. صدف به دوستش میگه ویولن آلتو رو تازه شروع کردم خیلی بلد نیستم و دوستش میگه اشکال نداره اول با تنبک شروع کن بعد کم کم همونجا ویولنتم قوی تر کن.

صدف هم توی اون ارکستر که حقوق کمی به نوازنده هاش می داده و باقی درآمدشون رو صرف امور خیریه می‌کردن، مشغول میشه و شروع به تنبک نوازی میکنه و اولین حقوقش رو توی ۱۶ سالگی می گیره که ۵۰ هزار تومان بوده

کنکور و صدف

به واسطه ورزش و موسیقی و نجوم و رصد اون خیلی درساشو جدی نمیگرفته.

و از دختری که همه درساشو همیشه ۲۰ می‌گرفته تبدیل شده بود به کسی که اولویتش درساش نبوده.نمره های صدف میاد پایین و پایینتر تا میرسه به سال کنکور.

صدف میدونست سال کنکور توی زندگی تحصیلیش سال مهمی هستش و اگه این یک سال رو به خوبی درس بخونه و توی یه دانشگاه خوب قبول بشه میتونه آینده خوبی داشته باشه.

این چیزی بود که از همه شنیده بود به خاطر همین هم ارکستر و ساز و هم بسکتبال و نجوم و رصد و تقریبا همه چیزو بجز درس میزاره کنار و فقط و فقط روز و شب شروع میکنه به درس خوندن و تنها تفریحش غذا خوردن بوده.

میگفت از ۷ صبح تا شش عصر توی دبیرستان درس میخوندن. از ۷ شب تا دوازده شب هم تو خونه.

تازه یک ساعت رفتن به دبیرستان و یک ساعت برگشتن به خونه رو هم توی سرویس مدرسه در حال درس خوندن بودند.

این روند تا جایی پیش رفته که صدف قبل اینکه بره کنکور بده به ۱۰۷ کیلو رسیده بود و میگفت روم نمیشد خودمو تو آینه ببینم.

بالاخره کنکورش رو میده و یه رشته خوب توی دانشگاه سراسری توی شهر تهران قبول میشه و خانواده اش خیلی خوشحال میشن و مادرش با خوشحالی این خبر رو توی خانوادشون پخش میکنه اما چند روز بعد ورق برمیگرده و همه متعجب میشم

صدف به خانواده اش میگه که نمیخواد بره دانشگاه و میخواد برگرده و به ورزش و ساز زدن که با مخالفت شدید خونوادش مواجه میشه. هم خواهراش هم پدر و مادرش مخالف این موضوع بودند و می گفتن

بابا جان من تو درستو بخون کنارشم ورزش کن و سازتو بزن. صدف می گفت من دوست ندارم درس بخونم و ۴ سال دیگه بشم یه معلم فیزیک ۲۰۰ کیلویی من می خوام مثل ژاندارک قهرمان کشورم بشم.

یه مدت طولانی کل خانواده تحویلش نمی‌گرفتن و هر چی بهش اصرار می کردند که درسش رو بخونه اون گوش نمی‌داد و می‌گفت من هدف دارم و  می خوام قهرمان بشم و به هدفم برسم.

خانوادشم مسخرش میکردن.

خیلی دوران سختی بود براش هرشب تو تنهاییاش گریه میکرد و با چشمای بارونی می خوابید ولی خودش به هدفش باور داشت براش مهم بود.

اون بیشتر وقتش رو تو تنهایی میگذروند و برای هدفش تلاش می‌کرد. همه فکرش این شده بود که بتونه بره یه کشور دیگه تا بتونه با برنامه‌ریزی به همه هدف هاش برسه.

همزمان با شروع ورزش تلاش برای پیدا کردن یک کشور مناسب برای تحصیل و شروع ورزش قهرمانی رو هم شروع کرد.

یکی از چیزهایی که باعث شده بود برای هدفش بجنگه سنتی بودن خانواده مادریش بود.

اغلب اوغات توی مهمونی هاشون خانمها کار می کردند و آقایون استراحت. با دیدن این صحنه ها اعصابش خورد می شد. همیشه مردای خانواده شرایط بهتری نسبت به خانمهای خانواده داشتند و این چیزی بود که صدفو عصبانی می کرد.

از مسائل این شکلی که اختلاف و تبعیض رو به وجود می آورد اذیت میشد میگفت باشه کارهای سخت رو به خانم ها هم بدن ولی همه کارها را همیشه تقسیم کنند و تبعیض نزارن. خودتون میدونین قضیه چیه دیگه من وارد جزئیاتش نمیشم.

وقتی خواهر صدف داشت دانشگاه های کشورهای مختلف رو برای ادامه تحصیل زیر و رو میکرد متوجه شده بود هزینه تحصیل توی دانشگاه های اتریش خیلی کمه و صدف می تونه اگه تلاش کنه بورس بگیره.

خواهرش این موضوع رو به صدف میگه و اونم با علاقه شروع میکنه به یادگیری زبان آلمانی برای گرفتن مدرک معادل بی یک.

صدف دانشگاه نمیره، ورزش رو به طور جدی شروع میکنه و همزمان با همه اینا، با یه استاد حرفه ای ویولن آلتو، دوباره کلاس موسیقی اش رو هم شروع می کنه.

تو فکرش بود که قراره بره به مهد موسیقی جهان. پس لازمه یه چیزی تو چنته داشته باشه بعد یه مدتی صدف تونسته بود با ورزش و رژیم وزن کم کنه و به ۷۶ کیلو برسه دوباره برمیگرده به بسکتبال اما بجز بسکتبال تیمی و مسابقه ای،اون وارد بسکتبال خیابونی هم میشه و تو اون ورزش کلی دوست پیدا میکنه.

جمعه ها صدف با چندتا پسر دیگه دو تا ماشین می شدن و میرفتن جاهای مختلف بسکتبال بازی کنن

همزمان صدف توی دوره های مربیگری بسکتبال و رشته اسپینینگ هم شرکت می‌کنه و مدارک مربیگریشو میگیره.

یه مدتی هم به عنوان کمک مربی کار میکرده ورزش به تنش می چسبه و شروع می کنه توی بدن سازی فعالیت کردن و مدارک رشته‌های مختلف رو یکی یکی میگیره.

صدف دانشگاه نرفت ولی همه کار کرد. کاهش وزنش انجام داد توی ورزش پیشرفت کرد موسیقیشو و ادامه داد یک کار خوب پیدا کرده بود و حقوق مناسبی داشت و تا حدودی خودش رو به خانوادش ثابت کرد.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت که صدف توی یکی از مسابقه های بسکتبال خیز گرفته بود که سه گامشو برداره. گام اول و دوم را به خوبی طی می کنه و می پره و توپ رو  پرتاب میکنه اما به جای اینکه روی پاهاش زمین بیاد با کمر به زمین میخوره.

درد توی کمرش اونقدر زیاد بود که نمی تونست از جاش بلند بشه وقتی میرن دکتر و عکس میگیرن دکتر بهش میگه دیگه نمیتونه بسکتبال بازی کنه.

مهره ال ۴ و ال ۵ کمرش آسیب دیده بود . ولی صدف نمیتونست ورزش رو کنار بذاره به خاطر همین دنبال یه دکتری میگشته که بتونه کمکش کنه.

دو سه تا دکتر دیگه هم میره اما همشون همون حرفو میزنن. یه مدتی بسکتبال بازی نمیکنه و به توصیه دکتر ها گوش میده و استراحت میکنه تا حالش بهتر بشه ولی دلش واسه بسکتبال تنگ شده بود واسه همین میره پیش دوستاییش که بسکتبال خیابونی بازی می کردن تا ببینتشون و دلش باز شه

رفقاش که میبینن نمیره باهاشون بازی کنه دلیلش رو می پرسن و صدف هم توضیح میده. یکی از اون بچه ها میگه یه دکتر عالی میشناسم که میتونه کمکت کنه  بورو پیش اون.

صدف هم میگه سنگ مفت گنجیشک مفت. میره پیش اون دکتر و دکتر بهش میگه سه چهار ماه باید بسکتبال و ورزش حرفه‌ای را کنار بگذاری و تمریناتی که بهت میدم رو انجام بدی.

صدف حرف دکتر گوش میکنه و بعد یه مدت کم کم مشکلش حل میشه و میتونه به ورزش کردن ادامه بده.

اما اینبار یلخی ورزش نمیکرده و میدونسته اگه حواسش به سلامت بدنش نباشه اوضاعش خرابه.

تمرکزشو روی تقویت بدنش میذاره و سعی میکنه تمام عضلات بدنش رو با تمرین های مناسب تقویت کنه تا دوباره آسیبی براش به وجود نیاد بعد از خوب شدن چند نفری بهش پیشنهاد رابطه عاطفی میدن اما ارتباط عاطفی با پسرا تو اون بازه زمانی تو حاشیه زندگیش بود و از همه چی براش قهرمان شدن و ورزش اهمیت داشت. بعد از اینکه آسیبش خوب شد تمرکزشو روی بدن سازی گذاشت و بدنشو تقویت کرد.

در کنار تقویت بدنش تونست مدرک مربیگری بین المللی اش رو توی ۲۰ سالگی بگیره.

ورود بوکس به زندگی صدف

صدف برمیگرده به بسکتبال و قوی تر از قبل ادامه میده. یه بار که با رفقای استریت بالش داشته بازی می کرده یکی از دوستاش بهش میگه: صدف بعضی از بسکتبالیست ها برای این که بدنشون قوی تر و ورزیده تر بشه و بتونن حرکات انفرادی رو بهتر انجام بدن بوکس تمرین می کنن.

صدف تعجب میکنه دوستش بهش میگه فکر کنم اگه تو هم تمرین کنی قدرت بدنیت بیشتر بشه و بتونی حرکات انفرادی رو خیلی بهتر از این انجام بدی.

این گوشه ذهن صدف بود تا چند روز بعدش خیلی اتفاقی میشینه یه فیلم رو میبینه که در مورد زندگی یک بوکسور به اسم ماری کم بوده.میگذره و یکی دو هفته بعدش خبر درگذشت محمد علی کلی همون بوکسور معروفه همه جا می پیچه و صدف هرجا سرش رو میچرخونه یه اسمی از بوکس میشنوه.

حتی وقتی تو خونه کنار خانواده جمع شده بودن، مادر و پدرش در مورد محمد علی کلی صحبت می‌کردن و میگفتن بعضی شبا تا صبح بیدار میشستن تا مسابقه‌های اون رو ببینن و چقدر هم لذت می بردن.

وقتی تمرین ها و فیلم بمسابقه بوکسور های مختلف رو میبینه از بوکس خوشش میاد و از یه طرفم همه این اتفاقات رو یه نشونه میبینه و میگه حداقل باید تستش کنم اما خوب اولش به در بسته میخوره و ناامید میشه وقتی میفهمه بوکس واسه خانوما تو ایران نداریم.

مربی به صدف میگه من میتونم باهات همینجا تو پارک تمرین کنم و لیست وسایلی که باید بگیررو به صدف میگه و قرار جلسه اول تمرین رو تنظیم می کنن.

صدف وسایل و میخره و میره خونه وقتی مامانش می‌بینتش و متوجه میشه قضیه از چه قراره بهش میگه این یکیو دیگه کور خوندی. بوکس دیگه کار تو نیست گفتی نجوم گفتم باشه گفتی ویالون گفتم باشه میخوای بری بوکس هر روز آش و لاش برگردی خونه با چشای کبود؟؟؟

بحث بالا میگیره و صدف هم خیلی آروم با مادرش برخورد میکنه و قربون صدقش میره. خلاصه به هر ضرب و زوری که شده بود مادرش رو راضی میکنه و از اون ور هم دوباره کنکور میده اما این دفعه می‌خواسته ورزش بخونه.

صدف دانشگاه آزاد قبول شده بود و در حال تحصیل بود.ترم اول و دوم دانشگاه رو میره اما استاد و مسئولین دانشگاه باهاش همکاری نمی کنن.ازش پرسیدم خب چه همکاری مثلا باید میکردن گفت:

مثلاً صدف می خواست دور زمین چمن ورزشگاه برای تمرین های هوازیش بودوئه و ورزش کنه

اما برای این کار باید از چندین جای دانشگاه اجازه می‌گرفت آخرش هم فقط واسه یک جلسه تمرین اجازه می دادن.

یا مثلاً تایم تمرین های بوکس و بسکتبالش با بعضی کلاس‌های عمومی تداخل داشت. وقتی از استادا می خواست که سرکلاس نیاد و بذارن امتحان بده هیچ جوره بهش اجازه نمیدادن.

صدف دو ترم توی دانشگاه  درس خوند اما وقتی دید که اگه ادامه بده باید از همه هدفاش بگذره تا درس بخونه، با خودش فکر کرد میخواد درس بخونه که چی؟؟؟

میخواد کار پیدا کنه؟ همین الان هم کار خودش داشت.

می خواد مدرک بگیره؟ یکی دو سال پیش مدرک بین المللی بدنسازی شو گرفته بود که تو کل دنیا هم قبولش داشتن.

واسه همین با جمع بندی هایی که انجام داد بی خیال درس خوندن شد و از دانشگاه اومد بیرون تا هدفش دنبال کنه.

صدف همزمان ویولنشم ادامه می‌داد اما تمرکزش را برده بود روی بوکس و بسکتبال

تو همین بازه زمانی منشی پور قهرمان شش دوره بوکس جهانی توی ایران تمرین عمومی بوکس می ذاره و صدف هم از طریق دوستاش و شبکه های اجتماعی متوجه میشه و میره که از نزدیک ببینه قهرمان ورزشی رشته مورد علاقش رو ببینه

خانواده  صدف تصمیم می‌گیرن خونشون رو بکوبن و بسازن و یه مدت جابجا میشن میرن یه جای دیگه

صدف اونقدر به بوکس علاقه مند شده بود که بسکتبالش کمرنگ و کمرنگ تر می شد. صدف عضو تیم بسکتبال شاهین توی لیگ دسته سه بانوان بود یه روز که ساعت ۴ مسابقه بسکتبال داشت تا ساعت سه داشته توی پارک طالقانی تمرین بوکس انجام میداده

با سختی خودش به مسابقه میرسونه و کوارتر اول رو بازی میکنه اما کوارتر دوم با یکی برخورد می کنه و می افته زمین وقتی خودشو جمع و جور میکنه که بلند بشه مچ پای چپش صدا میده و نمی تونه بلندشه

همونجا میشینه رو زمین و خودش میفهمه چه خرابکاری ای کرده.

وقتی میبرنش بیمارستان متوجه میشه تاندون پای چپش پاره شده. دوا و درمان رو انجام می‌دن و پاشو گچ می گیره و میره خونه.

بعد چند روز به باشگاهشون سر میزنه برای اینکه وضعیتش رو بهشون اطلاع بده  مربیش بهش میگه تو بسکتت خیلی خوبه ولی نمیتونی به صورت حرفه‌ای هم بوکس کار کنی هم بسکتبال بازی کنی. باید یه دونه اشو انتخاب کنی و اگه میخوای بسکت بازی کنی از این به بعد باید بوکس رو بزاری کنار

صدف از اینکه نمی تونست از جاش تکون بخوره داشت دیوونه می شد و این موضوع که باید از بین دوتا ورزشی که دوست داشت یکی انتخاب کنه حالشو بدتر می کرد.

حتی اون دوران هم دمبل بدنسازی کنار تختش بود و مدام حرکت های ورزشی نشسته و خوابیده را انجام می‌داد.

انتخاب بوکس به عنوان ورزش حرفه‌ای

با انجام همین تمرین ها و فکر کردن ها بالاخره تصمیمش رو میگیره و بوکس رو انتخاب میکنه

از تیم بسکتبال شون خداحافظی میکنه و کم کم بسکتبال خیابانی را هم کنار میذاره و تمرین های بوکس شو شروع میکنه و ادامه میده

تو همین زمانا.

مربی بوکس صدف میگه دیگه نمیتونه بیاد تا پارک طالقانی و آموزشش بده. صدف بهش میگه من کس دیگه ای رو نمی شناسم که بخواد بهم آموزش بده. تو رو خدا این کارو با من نکن.

چیکار میتونم بکنم که همچنان آموزشم بدی؟

مربی بهش میگه اگه بتونی بیای ورامین به باشگاهی که داریم تاسیس میکنیم میتونم تمرینت بدم

یادتونه گفتم که صدف خودش هم مربی ورزش بود دیگه؟؟؟

هفته ای  ۳ روز که باید میرفت ورامین برای تمرین بوکس تا ساعت ۳ خودش شاگرد داشت و ساعت شش تمرینش توی ورامین بود

این سه روز در هفته صدف خودشو میرسونه به یه زیرزمین اجاره‌ای که باشگاه اونجا بوده و مربی بوکس کنار پسرا بهش تمرین میداده.

یه روز که صدف داشت توی باشگاهی که خودش مربی بوده تمرین‌هوازی می‌کرده میبینه یه دختره ذول زده بهش و نگاهش میکرده هرچی صدف محل نمیذاشته داشته سخت تمرین خودشو می کرده می‌بینمه دختره داشته همین جوری نگاش میکرده.

میره به دختره میگه خانوم مشکلی پیش اومده کاری داری قضیه چیه قفل کردی رو من. دختره بهش میگه جالبه واسم که چرا اینقدر سخت داری تلاش می کنی، نمی فهمم دلیلش چیه؟ صدف خودشو معرفی میکنه و داستانشو میگه.

دختره از صدف میپرسه مگه تو ایران بوکس دخترا داریم؟ صدف هم میگه نه ممنوعه من شخصی تمرین می کنم اما تا حالا چند بار به فدراسیون‌بوکس درخواست دادم که بخش بانوان رو هم راه اندازی کنن ولی خبری نشده. دختره هم خودشو معرفی میکنه و میگه من عکاسم و خیلی دوست دارم از زندگی ورزشی تو عکاسی کنم.

صدف هم قبول میکنه و اون دختر هم دیگه باشه همه جا می رفته وقتی متوجه میشه صدف با چه شرایطی از کجا تا کجا برای تمرین بوکس میره یکه میخوره و موضوع براش خیلی جذاب تر میشه چند وقت بعدش این دختر عکاس میگه مجله‌ای که من براشون عکاسی می‌کنم عکساتو دیدن و داستان تو شنیدن و می خوام باهات مصاحبه کنند.

شروع مصاحبه های متفاوت

این مجله با خانم هایی که ورزش‌های خاص انجام میدن صحبت می کنه و چاپش می کنه ازم خواستن به تو هم بگم. پاشو بیا و باهاشون مصاحبه کن. صدف قبول میکنه و میره با ماهنامه ورزشی صحبت میکنه وقتی ماهنامه چاپ میشه میبینه تیتر زدن تنها بوکسور زن ایران.

صدف بهشون اعتراض می کنه که این چه حرفیه چاپ کردید من اینجور حرفی نزدم گفتم توی این جایی که من تمرین می‌کنم همه پسرن و هیچ دختری نیست که باهاش تمرین کنم اونوقت شما نوشتید تنها بوکسور زن ایران ؟؟؟

کسی که با صدف مصاحبه کرده بود بهش گفته نگران نباش اینجوری برات مخاطب جذب می کنیم و شاید بتوانی مجوز بوکس بانوان رو از فدراسیون بگیری.

بعد دو سه روز عکس از اون ماهنامه ورزشی تو تلگرام و اینستاگرام و شبکه‌های اجتماعی دیگه دست به دست میشه و یه کانال خبری توی تلگرام این خبر رو به همراه آیدی اینستاگرام صدف پخش میکنه.

پیام محبت آمیز و تبریک داشته اما از اون بیشتر یه دنیا پیام فحش و بد و بیراه بوده که به دستش میرسیده. وقتی این اتفاق افتاد با اون دختر عکاس صحبت کرد و گفت چرا این کارو کردی من نمیخواستم اینجوری بشه الان همه نسبت به من دیده بدی دارن همه بوکسورها بهم میگن دختر جون تو رینگ بوکس مسابقرو از نزدیک و ندیدی، ادعا می کنی بوکسوری.

بهم بد و بیراه میگن واسم خط و نشون می کشن چرا این کارو کردید.

اون دختر عکاس یه مقدار دلداریش میده و آرومش میکنه اما صدف از لحاظ روحی خیلی داغون شده بود و با گریه و ناراحتی سر میکرد تا بلاخره تصمیم گرفت شبکه های اجتماعی شو ببنده. چند وقتی میگذره و از روزنامه خبر ورزشی باهاش تماس می‌گیرن که می‌خواهیم باهات مصاحبه کنیم.

صدف میگه اگه حرفای منو عوض نمی کنید و از خودتون یه چیزی نمی نویسید باهاتون حرف میزنم.

اونا هم قبول میکنن و با صدف مصاحبه می‌کنن و تیتر می‌زنن از آشپزخانه تا رینگ و روی جلد روزنامه خبر ورزشی عکس از صدف می‌زنن که توی یه دستش دستکش‌بوکس بوده و توی دست دیگش هم دستکش ظرفشویی

اگه دوست دارید عکس های مربوط به این داستان رو ببینید می تونید به سایت ما اینستاگرام ما و کانال تلگرام ما مراجعه کنید ما سعی می کنیم توی هر سه تا کانالی که داریم عکسهای تکمیلی این قصه رو قرار بدیم.

بعد این مصاحبه مربیش هم نسبت بهش جبهه گرفت و رفت تو گروه مخالفانش. به قول صدف حق داشتن جبهه بگیرن.

طرف چندتا مسابقه داشته چندین ساله داره بوکس کار میکنه ولی هیچ موقع اسمش سر زبونا نیفتاده بود. اونوقت دختری که تا حالا یه دونه مسابقه نداده و حرفه‌ای نیست به عنوان بوکسر معرفی میشه. خب حرصشون میگرفت که چرا برای اونا اتفاق نیوفتاده.

صدف از تیتر عکسی که خبر ورزشی کار کرده بود خیلی خوشش نمی اومد و وقتی ازش پرسیدم چرا این کارو کردی گفت به چند دلیل اول اینکه با فلسفه پشتش اوکی بوده  چون توش نوشته بودند دوست داره بوکس به صورت رسمی و با قوانین جمهوری اسلامی ایران به راه بیفته و دخترا هم بتونن مسابقه بدن.

دلیل دومش هم این بود که می‌خواست به پدر و مادرش خودش رو ثابت کنه و بگه تمام زحمت هایی که کشیده به نتیجه میرسه و بهش افتخار کنن.

خود صدف تعریف کنه با حس خودش

بعد اینکه مصاحبه اش با خبر ورزشی چاپ میشه صدف میره پیش مربیش، بهش میگه تو چرا همش تو حاشیه ای و کلی دعواش کرده.

صدف گفته من دارم تمرین می کنم زحمت میکشم می خوام برای ایران وطنم مسابقه بدم حاشیش کجاست؟؟؟

مربیش بهش گفته بچه جان وطن وطن نکن. اصلاً نمیزارن مسابقه بدی چه برسه برای ایران؟

صدف عصبی میشه و میگه ببین یه روز دست من به عنوان اولین دختر ایرانی که مسابقه بوکس داده و قهرمان شده میره بالا حالا میبینی دارم زحمت میکشم از همه چیم گذشتم و حقمه و میبینی که بهش میرسم

مژگان رحمانی

مربی بهش میگه برو بشین بابا مشکل تو نیستی که میگن بوکس ورزش آمریکاییاست و آقایون هم به زور اجازه دادن. خانمارو عمرا اجازه بدن

ما میدونستیم این اپیزود طولانی میشه و طبق نظر سنجی که از شنونده هامون توی توییتر انجام دادیم نظرشون این بود که این اپیزود رو به صورت سریالی منتشر کنیم تا گوش دادنش راحت تر باشه
ما این قصه رو توی ۲ قسمت برای شما تدارک دیدیم و از هر جایی که پادکست مارو شنیدید میتونید قسمت دوم رو هم دانلود کنید و گوش بدید.

امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید و باز هم ازتون میخوام اگه از پادکست راوی لذت بردید مارو به دوستاتون معرفی کنید.

پس تا یه حال و احوال دیگه

فعلا

پادکستپادکست راویقصهداستانقصه زندگی
برای شنیدن ما میتونید تو اپلیکیشن های پادگیر سرچ کنید راوی و پیدامون کنید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید