وقتتون بخیر این قسمت ششم راویه و من آرش هستم. ما توی راوی قصه تعریف میکنیم، قصه زندگی آدم هایی که یک چالشی توی زندگیشون باعث شده غصه زندگیشون شنیدنی تر بشه.
توی این داستان که به صورت سریالی در ۲ قسمت منتشر شده قصه زندگی دختری رو میشنوید که از بچگی رویاهای بزرگی تو سرش داشته و بلاخره تونست بهشون برسه.
اسم واقعی دختر قصه ما صدفخادم هست.
صدف کسی که الان داره رویاهاشو زندگی میکنه، اما به سادگی به این رویا ها نرسیده و در پس این رویا سختیهای زیادی رو تجربه کرده و هنوزم داره تجربه میکنه.
اما کسی خیلی نمیدونه چی بهش گذشته، توی این قسمت قراره قصه زندگی صدف خادم به همراه جزئیات جالبی از اون رو بشنوید.
اگه قسمت اول این قصه رو نشنیدید ازتون میخوام همینجا پادکست رو پاز کنید و برید قسمت اول قصه صدف خادم رو گوش بدید. برای اینکه بهتر متوجه رویدادهای زندگیش بشید لازمه از اتفاقاتی که براش افتاده مطلع باشید
راه های ارتباطی با ما اینستاگرام توئیتر و سایت ravipodcast.ir هستش
اگه قصه ای رو میشناسید که فکر میکنید جاش تو پادکست راوی خالیه حتماً به ما معرفی کنید.
ممنونتون میشیم اگه از پادکست راوی خوشتون اومده مارو به دوستاتون معرفی کنید.
توی قسمت قبل تا اونجارو تعریف کردیم که صدف با روزنامه خبر ورزشی مصاحبه کرد و رفت پیش مربیشو مربیشم بهش توپید که چرا همش تو حاشیست.
از اینجا به بعد باقی قصشو میشنوید.
بعد از مصاحبه اش با خبر ورزشی براش حاشیه ای درست میشه که صدف میگه نخواستم خودم تمرین می کنم و شخصی میرم مسابقه میدم و به حرف مربیش میرسه.
چند وقتی بود که تمام فکر و ذکر صدف شده بود مسابقه و اینکه بتونه خودش رو به خودش ثابت کنه خیلی دنبال این بود که فکری به سرش میزنه. یاد اون کسی می افته که ازش در مورد بوکس پرسیده بود و مربی فعلی اش را بهش معرفی کرده بود. دوباره باهاش ارتباط برقرار میکنه و ازش میپرسه که میتونه بره پیشش تو شهرشون یه سری تکنیک یادش بده؟
اون شخص هم استقبال میکنه و قبول می کنه. صدف به امید اینکه بره پیش اون بوکسور مرد که زن و بچه داشته تا بتونه تکنیک یاد بگیره و بیاد و تمرین کنه و قوی تر بشه و بتونه مسابقه بده یه سفر کوتاه میره شهر اونا.
دو سه روزی اونجا بوده و چند باری هم تمرینای اون آقارو دیده تا بعد چند روز آقای بوکسور بهش پیشنهاد یک مسابقه تمرینی می ده.
صدف هم خیلی خوشحال قبول میکنه که مسابقه بدن
اما چشتون روز بد نبینه. صدف نه تنها این مسابقه رو می بازه بلکه هر دو تا چشمشم کبود می شه و بدن درد شدیدی میگیره که تا دوهفته نمیذاشته عادی زندگی کنه. وقتی ازش پرسیدم خوب چرا این کارو کرد با اینکه میدونست مبتدی هستی گفت: فکر کنم زدتم که بهم بفهمونه بوکس یعنی این.بوکس کتک خوردن داره درد کشیدن داره و شوخی نداره و جای یه دختر تو ورزش بوکس نیست.
وقتی برمیگرده تهران از همه نوع ترفندی استفاده میکنه تا مادرش صورتش رو نبینه اما موفق نمیشه کبودی چشماش تا دو سه هفته روی صورتش بود وقتی مربی فهمید چیکار کرده گفت چرا این حماقتو کردی و تنها رفتی و کلی حرف دیگه.
درونش یه حسی به وجود آمده بود که داره کار اشتباهی انجام میده و خرابکاری میکنه. کم کم داشت دلسرد می شد از مسیری که انتخاب کرده ولی یه چیزی تو وجودش می گفت ادامه بده.
صدف میره با مربیش صحبت می کنه و میپرسه تو ارمنستان مربی و باشگاه میشناسی که بتونیم بریم اونجا من یه مسابقه تمرینی بدم
مربی میگه آره اتفاقا من اونجا باشگاه آشنا سراغ دارم که می تونیم بریم تو تمرین کنی و حریف دختر داشته باشی. وقتی بعد این داستان این موضوع را به خانوادش میگه مادرش میگه با مرد غریبه میخوای بری ارمنستان که چی دوباره کتک بخوری با چشم کبود برگردی.
صدف به مادرش میگه مامان واسه ورزشم می خوام برم منو میشناسی که از پس خودم برمیام من تو بچگی تنهایی می رفتم رسد این که چیزی نیست نگران نباش صحیح و سالم میرم . صحیح و سالم برمیگردم بالاخره صدف به همراه مربیش و یه پسری که از شاگردای مربیش بوده از راه زمینی راهی ارمنستان میشن وقتی میرسن اونجا بعد چند ساعت صدف به مربیش میگه خوب چیکار کنیم کجا باید بریم مربیشم بهش میگه نمیدونم برو بگرد پیدا کن صدف ماتش میبره.
میگه خوب من واسه چی با تو اومدم اینجا؟ اومدم که بتونی برام مسابقه جور کنی ولی مربیش بهش میگه من مربی توام تو خودت باید بگردی و کاراتو انجام بدی. صدف بیخیال مربیش میشه خودش میگرده پی باشگاه تا شاید بتونه حداقل یه تمرین خوب انجام بده از این باشگاه به اون باشگاه همه جا رو میگرده تو یکی از باشگاه ها بهش میگن ما دخترا مونو که حرفه ای بوکس بازی میکنن میفرستیم سوئد و روسیه برای تمرین واسه همین کسی نیست که باهاش مسابقه بدی. اما صدف ناامید نمی شه و همچنان میگرده و روز آخر اقامت شون میتونه واسه روز بعد از برگشت شون با یه پسر برای خودش مسابقه تمرینی بگیره و با قرار گذاشتن با مربی که هزینه موندن مربی و شاگردش رو صدف بده اونها قبول میکنند بمونن و مربیش صدف رو کوچ یا مربیگری کنه.
روز مسابقه می رسه. وقتی میره تو باشگاه محو زیبایی رینگ حرفهای بوکس میشه
دفعه اولش بود که یه رینگ بوکس حرفهای رو از نزدیک می دید
صدف اونروز با یکی از پسرهای این باشگاه که تقریبا هم وزن خودش بود باید مسابقه می داد وقتی صدف آماده شد با مربیش از رختکن اومدن بیرون و صدف رفت توی رینگ و یه خورده بالا و پایین پرید که خودش رو گرم کنه و وقتی برگشت مربیشو ندید
یه خورده که سرش رو اینور اونور کرد دید مربیش خیلی دورتر از رینگ رفته رو صندلی تماشاگرا نشسته و داره نوشیدنی شو میخوره.صدف هنگ میکنه و نمیدونسته چیکار باید بکنه. انتظارشو داشت مربیش کامل بهش بگه چیکار باید بکنه و حمایتش کنه. سرشو که میچرخونه داور نزدیک خودش میخوادش که بازی رو شروع کنه.
صدف مثه کیسه بوکس کتک می خوره و بازنده میشه. وقتی از رینگ میاد بیرون نه ناراحت از باختش بود نه درد داشت از کتک هایی که خورده .
نه اینکه درد نداشته باشه ها نه عصبانیتش نمیذاشت اونا رو حس کنه. مستقیم میره پیش مربی که روی صندلی تماشاگران لم داده بود و بهش میگه واسه چی نیومدی منو هدایتم کنی؟ من خرج تورو دادم اینجا بمونی خوش گذرونی کنی و مسابقه بوکس ببینی؟
چرا نیومدی مربی گریم کنی؟
مربیش بهش میگه من تو رو از همه لحاظ آموزش دادم و تربیت کردم تو باید درس پس می دادی.
صدف میگه من اولین بارم بود داشتم میرفتم تو رینگ بوکس. پس واسه چی تو رو با خودم آوردم اینجا مربی اش بازوشو می گیره و می خواد که حرف بزنه، صدف یک دفعه دستشو پس میزنه و میگه دست کثیف تو به من نزن مربیش تهدیدش میکنه که اگه این برخوردشو ادامه بده دیگه بهش آموزش نمیده. صدف هم میگه من دیگه نمیخوام تو مربیم باشی تو راه برگشت به هیچ عنوان با مربیش هم صحبت نشده وقتی به تهران رسیدن دیگه سراغ مربیشم نگرفته و نزدیک دو سه ماه بدون مربی بوده و تمرینی هم نمیکرده
بعد این اتفاق خیلی انرژیش گرفته شده بود.
یه روز که پیش دکتر تغذیه اش رفته بود دکترش بهش میگه چرا ادامه نمیدی تو که خوب داشتی پیش میرفتی.
صدف به حرف میاد و داستان اون مربی رو تعریف می کنه.
وقتی دکتر میفهمه به خاطر مربی بوکس ادامه نمیده به صدف میگه من یه مربی خیلی خوب میشناسم که اصلاً هم دنبال حاشیه نیست و خیلی حرفه ایه می خوام بهت معرفیش کنم
صدف میگه از اینا نباشه که عاشق میشنا. من حال و حوصله عاشقی و این حرفها رو ندارم. من هدف دارم می خوام به هدفم برسم اگه تو این مسیر کمکم میکنه اسمشو بگو وگرنه هم که اذیتم نکن.
دکتر تغذیه میگه نه بابا این پسر ثابت شده است اصلاً اهل این حرفا نیست خیلی حرفه ای.
بعد یه عالمه تعریف شماره این مربی جدید رو به صدف میده.
همزمان با این اتفاقا خانه پدری صدف که داشتن میساختن تموم میشه و صدف از پدرش میخواد که یک واحد از این خونه رو بهش بده تا بتونه برای خودش اونجارو تجهیز کنه و تمرینات خودش رو اونجا انجام بده.
پدر و مادرش که دیده بودند صدف واسه هدفش تلاش می کنه و توی مسیرش موفق بوده ، با درخواست صدف موافقت می کنند و علاوه بر خونه توی تجهیز کردن اون خونه برای تبدیل شدن به محل تمرین صدف هم کمکش می کنند.
بعد از اینکه کارهای خونه و محل تمرینشو میکنه زنگ مربی جدیدش میزنه و با اینکه خیلی گرون می گرفته باهاش تایم ست میکنه و چند جلسه تمرین می کنن و اتفاقی که نباید، رخ میده.
صدف یک دل نه صد دل عاشق میشه.. تو همین وادی جنس حرف ها و نوع صحبت اون پسر هم عوض میشه کم کم رابطه شاگرد و مربی به رابطه عاشقانه تبدیل میشه و صدف وابسته به اون پسر میشه. اونا خیلی صمیمی شده بودن و صدف واقعا عاشق شده بود و هر کاری برای اون پسر میکرد.
تو این مدتی که گذشته بود صدف به کمک وکیل برای مهاجرت به چند کشور مختلف اقدام کرده بود ولی وقتی نتیجهاش بهش اعلام میشه و میبینه نمیتونه جایی بره خیلی ناراحت میشه.
چند وقتی میگذره و یه روز که صدف و اون پسر مربی توی خونه صدف بودند و صدف داشته مشت میزده به کیسه بوکس اون پسر شروع میکنه به گفتن یه حرفایی و میگه من فکر میکردم تو آدم قوی و قدرتمندی هستی ولی اصلا قوی نیستی و ضعیف و وابسته ای.
صدف که داشت به کیسه بوکس مشت میزد یهو جا می خوره وایمیسته و نگاش می کنه و این پسر ادامه میده و میگه من نمیخوام دیگه با تو دوست باشمو و رابطه صمیمی داشته باشم و فقط مربیت میمونم صدف که در طول زمان فهمیده بود اون پسر رفتارهاش عوض شده دلشو میزنه به دریا و دستکش ها شو در میاره و میره دم در و در رو باز میکنه و میگه نه بکستو می خوام نه خودتو می خوام نه مربیگریت رو از خونه من گمشو بیرون
صدفی که به قول خودش همیشه آویزون اون پسر بوده این بار حتی یه قطره اشک هم نمیریزه و اون پسر رو از زندگیش بیرون میکنه. اون پسر وقتی داشت از خونه صدف میرفت بیرون به صدف میگه هر موقع واسه تمرین مربی لازم داشتی بهم بگو. صدفم گفته برو بیرون اصلا نمیخوام دیگ ریخته تو ببینم.
بعد این داستان صدف مدتی افسرده شده و بیخیال همه چیز شد. فقط واسه اینکه خرج خودش دربیاره میرفت باشگاه تا تدریس کنه صدف ناامید شده دل شکسته شده بود. از اینکه تو این مسیر بوکس هر اتفاقی افتاده بود براش خوب نبود.
از اون مصاحبه های روزنامه ها که فقط براش فهش و بد و بیراه داشت. از اون بازیکن بوکس که رفت پیشش تا تکنیک یاد بگیره گرفته بود به قصد مرگ زده بودش. از مربی اولش که وقتی باهاش رفت ارمنستان به قصد خوش گذرونی بود نه مربی گری. اینم از مربی به اصطلاح مورد اعتماد که تا یه سری اتفاقات بد تو زندگی صدف افتاد و روحیه اش رو از دست داد ولش کرد و رفت.
کلا نسبت به آقایون بعد این اتفاقاتی که افتاده بود جبهه گرفت و از زندگی ناامید شده بود.
یکی از روزهایی که مدیر باشگاهی که توش تدریس میکرده میبینتش شروع می کنه باهاش حرف زدن و به اصطلاح سنگ صبور صدف میشه. صدف از اتفاقای زندگیش میگه اینکه سه چهار ماهی هست بعد از رابطه دوستیش با اون پسر بوکس تمرین نکرده و ناامید شده. میگه که موقع تدریس توی باشگاه فقط سعی میکنه ظاهرش رو حفظ کنه وگرنه از درون خیلی حالش بده
مدیر باشگاه که دوست صمیمی صدف هم بوده میگه یه آقایی هست. صدف میپره وسط حرفشو میگه اسم آقا جلوی من نیار. مدیره میگه نه بابا این فرق میکنه.
صدف میگه: اونم میگفتن فرق میکنه اون شد. مدیره به صدف میگه بابا جان من این آقا بهت کمک میکنه مسیر زندگی تو پیدا کنی و خودت رو بهتر بشناسی و ایمانت به خدا رو قوی تر کنی.
صدف میگه ببین الان اگه بگی خدا هم مرده من نمیخوام ببینمش. میترسم با آقایون صحبت کنم اصلا تو از کجا اینقدر به این آقا اعتماد داری؟
مدیر اونجا گفته این آقا یه نظامی ورزشکار بوده که الان بازنشسته شده. یه مدت زیادی تنها تو جنگل زندگی می کرده و با مراقبه به آرامش عجیبی رسیده و یه جورایی عارف و درویشه صدف میگه من نمی تونم اعتماد کنم اگه با تو ببینمش مشکلی ندارم ولی تنها حاضر نیستم ببینمش
مدیر هم قبول میکنه و پای کسی رو به زندگی صدف باز میکنه که بهگفته خود صدف فرشته نجاتش بوده
این آقا یه مرد ۶۰ ساله ورزشکار بوده که قبلا کماندو بوده و آموزشهای نظامی تخصصی دیده بوده بازهای از زندگیش رو تصمیم میگیره بره تو کوه و جنگل و تنها زندگی کنه و بعد این بوده که نوع نگاهش به دنیا و زندگی عوض شده و از این به بعد ما قراره این شخص رو توی قصمون درویش صدا کنیم.
خیلی آدم مهربون و خیری بوده و همیشه در حال کمک کردن به آدمای دیگه بوده. اعتقاد داشته اگه غذای خوب بخوری حال جسمت خوب میشه به جسمت که برسی حال روحت خوب میشه و وقتی حال روحت خوب بشه رضایتت از زندگی بالا میره و زندگیت لذت بخش میشه.
اعتقاد داشته هر روز باید مطالعه داشته باشی و خودتو دانا و به روز نگه داری و یه اصل مهم دیگه زندگیش این بوده که باید به صورت مداوم به کوه و طبیعت بری و با زیبایی های طبیعت ارتباط برقرار کنی تا از تنشهای زندگی صنعتی دور بشی و انرژی بگیری.
آقای درویش چند ماهی از صدف می خواد که سراغ بوکس نره تا با کارهایی که میکنن اول بدن صدف رو تقویت کنن.
درویش قصه ما این مدت سعی می کنه روی همه جنبه های زندگی صدف تاثیر بذاره از تغذیه گرفته تا تمرینهای بدنسازی و مسائل زندگی و ایمانش به خدا.
به قول صدف این درویش هم جسمشو قوی کرده هم روحشو هم ایمان شو. صدف بعد این چند وقت که زندگیش از این رو به اون رو میشه با تایید درویش برمیگرده به بوکس و اینجا بوده که دوباره سر و کله اون پسر مربی پیدا میشه.
همون پسری که صدف از خونش بیرونش کرده بود و بهش گفته بود دیگه نمیخوام ریختت و ببینم.
این پسر با بهونه اینکه تو حیفی توی بوکس میتونی خیلی پیشرفت کنی و این حرفا سعی میکنه دوباره به زندگی صدف برگرده صدف هم که دنبال مربی بوده درخواستش می پذیره. ولی دیگه توی خونش باهاش تمرین نمی کرده و می رفتن تو پارک تمرین می کردن که حساب کار دستش بیاد. چون صدف به هیچ وجه نمی خواست با این پسر دوباره وارد رابطه بشه. تو همین حین هم مدام می رفته به فدراسیونبوکس که بتونه کاری کنه بوکس بانوان راه اندازی بشه.
درویش که متوجه تمرین کردن صدف با اون پسر میشه به صدف میگه پسره دلش واسه تو تنگ شده و اومده تا دوباره بدست بیاره براش سنگینه که تو دیگه تحویلش نمیگیری. هوشیار این موضوع باش.
صدف هم داشت این موضوع رو حس می کرد که اون پسر دوباره داره جریان تمرین رو عاطفی میکنه بخاطر همین هزینه جلسات بوکس رو بهونه میکنه و دیگه برای آموزش پیش اون شخص نمیره. چند وقت از این داستان میگذره و صدف به آرامش درونی و قدرت بدنی خیلی بالایی رسیده بود. میگفت این درویش تمرینای بدنسازی ای رو بهش داده که به کماندو های جنگی برای آماده سازیشون میدادن این تمرینا خیلی از لحاظ بدنی براش تاثیر گذارتر از بدنسازی بوده.
زمان میگذره و یه روز اون درویش به صدف میگه تو دیگه نمیتونی بیای پیشم و من باید برم.
نپرسش چرا و کجا ولی اینو بدون که به زودی همه تو رو می شناسن و اسمت میافته سر زبون و همه قصه زندگیت رو میشنون.
صدف خیلی ناراحت بود از رفتن درویش از زندگیش.
درویش به زندگی صدف معنا بخشیده بود. از همه لحاظ باعث رشد و پیشرفتش شده بود. واسه همین حق داشت ناراحت باشه. به گفته خود صدف مهمترین چیزی که از درویش یاد گرفته بود که خیلی خوبه ما هم یاد بگیریم، این بود که جسم ما یه لباسه و اون چیزی که مهمه لباس ما نیست بلکه درون مونه که ما همه باید درون مون رو درست کنیم.
درونمون با چندتا کار ساده اما سخت درست میشه فقط کافیه نقش بازی نکنیم خودمون باشیم دروغ نگیم غیبت نکنیم و همیشه خیر و صلاح بقیرو بخوایم. با همین چیزهای ساده می تونیم زندگیمو عوض کنیم.
صدف با رعایت همین چیزهای ساده خیلی از مسائل رو تو زندگیش تغییر داد و آدما رو یه جور دیگه دید و از این تغییر سرشار از انرژی و خوشحالی شد .
صدف سعی کرده بود یک رنگ باشه و تونسته بود قلبهای مهربون دوروبرش رو حس کنه دیگه کلیشه آقایون و خانمها واسش مطرح نبود و دوباره تونست وارد یک رابطه دوستی بشه برگشت به بوکس و این بار یک مربی حرفهای تر پیدا کرد و خیلی جدی این مسیر رو ادامه داد.
بعد یک سال کار کردن تونست به جایی برسه که بعضی مربیا می گفتند تو میتونی تو مسابقه برنده بشی و اگه بخوای ما می توانیم برات بازی جور کنیم. ولی خرجش فلان قدر میشه اگه دوست داری بگو.
صدف عاشق مبارزه کردن توی رینگبوکس بود اما با یه وجود قدرتمندی ارتباط گرفته بود که همه جوره هواش داشت و براش بهترینارو می خواست
از خدا خواست هر چیزی که به صلاحشه برایش اتفاق بیفته و خودشو سپرد به خدای خودش مسابقه توی ترکیه و آذربایجان براش جور نشد. چون مسابقه ها چیزی نبود که به صلاحش باشه و این رو بعداً فهمید
اینجا من لازم میدونم یه سری توضیحات رو بگم.
اول
طبق توضیحات صدف یه بوکس آماتور داریم یه بوکس حرفه ای برای اینکه بتونید به بوکس حرفهای راه پیدا کنید توی اروپا باید ۲۰ تا مسابقه آماتور داده باشید
دوم
یکی دوتا مسابقه آماتور اول افراد اصل مهم نیست و معمولاً یه جای درب داغون مسابقه میدن و هیچ کس هم نمی فهمه ولی تو سابقشون ثبت میشه
سوم
اگه بخواین مسابقه بدین خودتون نباید هیچ هزینهای رو پرداخت کنید و برگزارکننده باید هزینه رو پرداخت کنه
چهارم
توی روز مسابقه معمولاً چند تا مسابقه برگزار میشه
بهترین مسابقه که فکر میکنن بیشترین تماشاگر رو داره میذارن مسابقه آخر که باقی مسابقه ها هم بیننده داشته باشد و روحیه بگیرند. و یه جورایی غیر منطقیه که مسابقه اول کسی رو به عنوان مسابقه اصلی در نظر بگیرن.
این توضیحات رو دادم که وقتی در ادامه راجع بهشون صحبت می کنم متوجه بشید قضیه چیه.
صدف چند وقتی بود دنبال مسابقه پیدا کردن برای خودش بود و براش جور نشده بود ترکیه و آذربایجان بره و مسابقه بده.
یه شب داشته تو اینستاگرام میگشته که عکس مهیار منشی پور رو میبینه و به فکرش میافته که به مهیار پیغام بده ببینه میتونه واسش کاری بکنه یا نه. مهیار منشی پور یادتون هستش دیگه قهرمان شش دوره مسابقات جهانی بوکس بوده و توی فرانسه زندگی می کرد چند وقت پیش هم اومده بود ایران و یه تمرین عمومی برگزار کرده بود و صدف هم رفته بود اونجا و دیده بودش.
صدف توی اینستاگرام به مهیار پیغام میده و شروع میکنه با مهیار ارتباط گرفتن مهیار از صدف میپرسه تا حالا مسابقه دادی صدف میگه من نه تا حالا مسابقه ندادم ولی تمرین زیاد کردم و می خوام مسابقه بدم. چند روزی با معیار صحبت میکنن و مهیار بهش میگه براش پیگیری میکنه.
صدف تا این موقع فکر می کرد که اگه بخواد مسابقه بده باید هزینه هاش رو هم خودش بده چون مربی هایی که توی ایران بودن این را بهش گفته بودن. وقتی صدف به مهیار گفت که هر چقدر هزینه مسابقه باشه هم پرداخت میکنه مهیار تعجب میکنه و میگه توکه نباید هزینه مسابقرو پرداخت کنی. برگزارکننده باید هزینه رو پرداخت کنه. چند روزی میگذره و مهیار موفق میشه برای صدف مسابقه جور کنه.
صدف تو پوست خودش نمی گنجید و از خوشحالی داشته بال در می آورد مهیار به صدف میگه برای بازی باید از فدراسیون مجوز بگیری برو بهشون بگو و مجوز بازی تو بگیر تا بتونی اینجا بازی کنی.
صدف میره پیش رئیس فدراسیون بوکس و بهش میگه به واسطه مهیار منشی پور تونسته برای خودش مسابقه جور کنه و الان نیاز به لایسنس از طرف فدراسیون داره که بتونه بره و مسابقه بده
رئیس فدراسیون بهش گفته باید با حجاب کامل اسلامی و قوانین ما مسابقه بدی تا برات لایسنس صادر کنیم و صدف قبول کرده و گفته باشه فقط صادر کنید با قوانین شما مسابقه میدم هر چیزی که شما بگید. اما هر روز که میرفت دنبال مجوزش یه کارشکنی میکردن و بهونه میآوردن که نمیشه و قوانینش را سخت تر می کردن.
بعد از چند روز که صدف این اتفاق و برای مهیار توضیح میده مهیار آب پاکی روی دستش می ریزه و می گه تو نمیتونی با حجاب مسابقه بدی و سرکارت گذاشتن.
برای اینکه بتونی بوکس بین المللی بازی کنی باید از قوانین آیبا پیروی کنی و یکی از این قوانین این که لباس استاندارد بوکس بپوشی و مسابقه بدی و حجاب کامل جزو لباس استاندارد بوکس نیست.
مسئولین فدراسیون میدونن چه خبره واسه همین مجوز ندادن.
صدف که از این چیزا مطلع میشه میره فدراسیون پیگیری می کنه اونا میگن ما بهت مجوز مسابقه نمیدیم.
صدف توی ذوقش میخوره و چند روزی ناراحت بوده از این که نمیتونسته مسابقه بده
وقتی با مهیار صحبت میکنه اون بهش میگه وایسا ببینم میتونم برات از فدراسیون جهانی بوکس اقدام کنم و مجوز بگیرم.
بعد از چند روز مهیار با خبر خوش برمیگرده و به صدف میگه که تونسته براش مجوز بازی با ملیت ایرانی بگیره و باید کم کم آماده شه که بره فرانسه برای مسابقه .
مهیار به صدف توضیح میده که قبل از مسابقه یه مستندی از زندگی بازیکنان پخش می کنند و برای اینکه بتونن از زندگی صدف هم اطلاعاتی داشته باشن از صدف میخواد مدتی که ایران هست از تمرین کردن و شاگرداش فیلم بگیره و بفرسته برای مهیار که بتونن مستند قبل بازی رو تهیه کنن.
صدف هم روزهای آخر شاگرداش جمع می کنه و بهشون میگه چه اتفاقی داره میافته و ازشون تا وقتی برگرده خداحافظی میکنه از خودش و شاگرداش فیلم میگیره.
صدف با دوست پسرش صحبت میکنه و خداحافظی میکنه و بهش قول میده مسابقش رو ببره.
وقتی با خانوادش داشته میرفته فرودگاه که سوار هواپیما بشه مهیار بهش پیغام میده که اینجا وقتی اومدی یه خبرنگار با من هستش که برای درست کردن مستند مسابقه میان در جریان باش که غافلگیر نشی.
صدف به مهیار میگه بابا من مسابقه اولمه اصلاً مهم نیستش که دارید این قدر گندش می کنید ولی مهیار میگه که اتفاقاً خیلی هم مهمه.
توی فرودگاه با همه خداحافظی می کنه و آخرین نفر مادرش بوده وقتی خداحافظی کرد و داشته میرفته برمیگردد و مادرش رو نگاه میکنه همون موقع احساس دلتنگی عمیقی وجودشو می گیره انگار حس می کرد که قرار تجدید دیدار شون خیلی طولانی تر از اون چیزی بشه که فکرشو می کرده.
از داستانه چجوری رفتنش که بگذریم وقتی به مقصد میرسه و وارد فرودگاه فرانسه میشه مهیار و دوربین فیلم برداری و خبرنگارا رو میبینه که اصلاً فکرشم نمیکرده اینقدر جدی باشن و برای فیلمبرداری بیان اونجا. به مهیار گفته چه خبره قضیه چیه مهیار گفته تو داری کار بزرگی انجام میدی و رسانههای اینجا میخوان پوشش بدن
بعد از کلی صحبت کردن با مهیار راه میفتن و میرن خونه مهیار.
ده روز بعد روز موعود صدف بود که از بچگیش خوابش می دید فقط ۱۰ روز با بردی فاصله داشت که می تونست دستش به عنوان قهرمان بالا ببره. به عنوان اولین دختر ایرانی که تونست رسماً مسابقه بده و برنده بشه.
چیزی فاصله نداشت با ژاندارک الگوی بچگیش دقیقاً تو کشور ژاندارک بود و چند روز دیگه مونده بود تا بتونه خودشو ثابت کن و بشه اون چیزی که تو ذهنش بود. این ۱۰ روز هر جایی که میرفت خبرنگار و فیلمبردار های شبکههای مختلف بودن و با شبکههای مختلف مصاحبه میکردن.
حتی رفت مرکز تیم ملی بوکس فرانسه رو دید و خبرنگارا مدام ازش فیلم و عکس می گرفتن چند روزی میگذره و صدف خیلی وقت نمی کنه تمرین کنه. روز پنجم که صدف داشت سنگین به کیسه بوکس مشت میزد یه عکاس میاد بهش میگه لطفاً دوباره همین مشت آخرت رو بزن می خوام عکس بگیرم.
صدف به خاطر اینکه خبرنگارا و فیلمبردارا این چند روز کامل زیر ذره بین گذاشته بودنشو مجبورش میکردند هر کاری را دو سه بار تکرار کنه نمیتونست قبول کنه که تو بازی بوکسش هم بخوان دخالت کنن.
صدف شاکی میشه و میگه برو تا به جای کیسه بوکس تو رو نزدم و تمرین شو بدون توجه به اونا ادامه میده.
بعد تمرینش مهیار میاد پیشش میگه صدف یه مصاحبه دیگه هست که باید انجام بدی صدف به مهیار میگه من ۵ روز دیگه مسابقه دارم و برام مهمه من که نمی دونستم این کار رو می خوای بکنی کاری کردی کل ایران دارن منو میبینن اینقدر این مسابقه را گنده کردی که اگه ببازم آبروی هممون میره. اون وقت هی میگی مصاحبه مصاحبه؟
حریفم چهارتا مسابقه داشته و من مسابقه اولمه تجربم صفره. اونوقت به جای اینکه بهم کمک کنی با این مصاحبه ها فقط داری استرس بهم وارد می کنی.
این حرفها رو زده و رفته تو حموم باشگاه زیر دوش و شروع به گریه کرده
صدف نمیتونست به خانوادش بگه چون اونا هم نگران می شدن. حتی ترسیده بود که نتونه به ایران برگرده. البته با چند تا شبکه تلویزیونی که می خواستن بحث رو سیاسی کنن صحبت نکرده بود. که برای خودش و خانوادش مشکلی پیش نیاد چون اصلا تو این وادی ها نبوده و هدف صدف فقط و فقط مسابقه ورزشی بود.
این چند روز هم به سرعت برق و باد میگذره و روز مسابقه میرسه. در مورد مسابقه اصلی و پر مخاطب گفتم اون روز هر بازی که بود رو جا به جا کردن و مسابقه صدف و حریفش رو به عنوان مسابقه اصلی قرار دادند.
حریف صدف یک زن همجنسگرا بود که از قضا تعمیرکار ماشین بود و از لحاظ هیکلی هم خیلی به نسبت یک زن گنده بود و روی بدنش پر خالکوبی های مختلف بود. فیلم مسابقه صدف رو توی کانال تلگراممون و روی سایت راوی پادکست میذارم اگه دوست دارید می تونید این جاها مسابقه صدف رو ببینید.
اما خلاصه میگم صدف این بار برخلاف ارمنستان برای رفتن روی رینگ بوکس هیچ استرسی نداشت و پر از آرامش بود و وقتی میخواست بره توی رینگ تو یه لحظه تمام اتفاقاتی که از وقتی وارد رشته بوکس شده بود جلوی چشماش مرور شد. از مربی ها، از سفرهاش، مصدومیت ها، اون درویش مهربون که زندگیش را تغییر داد، فدراسیون، مهیار منشی پور، الان و رینگبوکس. با لبخند و آرامش کامل وارد رینگ بوکس میشه و از همون اول سعی میکنه فضای بازی رو کنترل کنه و بازی شروع میشه.
بازی تو سه راند ۲ دقیقه ای انجام می شه و داورا بر اساس محل برخورد مشت ها امتیاز میدن و برنده هر راند مشخص می کنند و در نهایت برنده بازی مشخص میشه. راند اول مسابقه بازی پایاپای بوده و با اینکه صدف مشت میزده مشت هم می خورده وقتی میاد استراحت برای شروع راند دوم با خودش میگه من این همه راه نیومدم که این منو بزنه و منو ببازونه و آبروم بره.
وقتی برمیگرده توی رینگ طوفانی شروع می کنه مدام حریفش رو گوشه ی رینگ میبرده تا میخورده میزدتش.
تا حدی که توی راند سوم حریفش چند بار نفس کم میاره. بعد از اتمام بازی داور دست هر دو نفر رو میگیره و بعد از اعلام مجری بالاخره دست صدف به عنوان برنده بازی بالا میره خیلیها این صحنه رو زنده دیدن و احساس غرور و افتخار کردند و از اینکه دخترای ما میتونن به چیزی که لیاقتشون هست برسن احساس شعف کردند.
بعد از مسابقه و جشن گرفتن خانواده و همه دوستا و آشناها فامیلاش باهاش تماس گرفتن و بردش را تبریک گفتن.
همه بهش گفتن میان فرودگاه استقبالش مادرش پلاکارد درست کرده بود دوست پسرش براش کلی هدیه خریده بود و همه آماده برگشتن صدف بودن. صدف قرار بود به همراه مهیار و دختر مهیار برگردن ایران.
همه کارهاشون رو کردن و آماده بودن برای برگشت و راهی فرودگاه شدند که توی مسیر فرودگاه بهشون خبر می دن که شایعه حکم دستگیری شون اومده صدف می دونست که هیچ کار خلافی انجام نداده و میتونه برگرده و نهایتاً با توضیح مشکلش برطرف میشه.
اما صدف طعم مسابقه رو چشیده بود دوست نداشت دیگه نتونه مسابقه بده و احتمال داشت با برگشتنش به ایران ممنوع الخروج بشه و از مسابقه دادن محروم. بخاطر همین تصمیم میگیره بمونه و توی این قضیه خیلیا کمکش میکنن اما فکر نکنید راحت بوده.
صدف چند وقتی پیش مهیار و خانوادش میمونه و اونا حمایتش میکنن که بتونه توی فرانسه زندگی کنه. وکیلا برای اینکه اقامت بگیره بهش پیشنهاد میدن که پناهنده بشه ولی صدف خیلی سخت باهاشون برخورد میکنه که خجالت بکشن و دیگه این حرفو نزنن اون فرار نکرده که. برای ورزشش اومده فرانسه و اگه اونجا بهش یه اقامت درست و حسابی نمیدن اون میره یه کشور دیگه.
بعد از یه عالمه دردسر و این حرفا میتونه ویزای ورزشی بگیره و بمونه توی فرانسه.
اما صدف مونده بود که بوکس بازی کنه و توی این ورزش حرفه ای بشه.
شروع کرده بود زبان فرانسوی رو یاد گرفتن و یه معلم زبان فرانسوی میومد خونه مهیار به رایگان به صدف زبان فرانسوی آموزش میداد.
صدف دوست داشت مستقل بشه و به ورزشش برسه برای همین با مهیار صحبت میکنه و راهنمایی میگیره و تصمیم میگیرن صدف بره به همون شهری که توش مسابقه اولش رو داده و اونجا هم کار کنه و هم توی باشگاهی که توی اون شهر هست بوکس کار کنه.
اما خب صدف برای اینکه بتونه خرجاش رو مدیریت کنه لازم داشت که کار کنه و درآمد داشته باشه صدف شرایطش خاص بود هم زمان لازم داشت که بتونه تمرین کنه زبان یاد بگیره و بتونه کار کنه و زندگیشو بچرخونه.
مهیار با یکی از آشناهاش توی اون شهری که صدف قصد داشت برای زندگی و تمرین بوکس بره اونجا زنگ زد تا بتونه یه کار مناسب برای صدف پیدا کنه که همه ی این شرایط رو داشته باشه.
تو همین مدت هم خودش با رئیس باشگاه توی اون شهر ارتباط برقرار کرد و اونم بهش گفته باعث افتخارشه که صدف توی باشگاهش باشه.
مهیار هم بهش میگه تونسته واسش کار پیدا کنه صدف خیلی خوشحال شده و وقتی پرسیده خب چه کاریه مهیار به صدف گفته کار که عار نیست. همین که میتونی خودت خرج خودتو در بیاری و وابسته کسی نباشی فوق العادست مطمئنم تو روز به روز پیشرفت میکنی و این حرفا. و مهیار بهش گفت یه کاریه که نیروی بدنی زیادی میخواد و بعد چند روز بهش عادت میکنی و خیلی چیزا یاد میگیری.
کاری که برای صدف پیدا کرده بود توی یک ارگانی بود که به افرادی که میخواستن به جامعه برگردن کار میدادن. کارشون هم هر روز متفاوت بود. یه روزایی باید توی باغ باغبونی میکردن. یه روزایی باید آشپزی میکردن. یه روزایی تمیز کاری داشتن و واقعا کار یدی بود.
صدف از وقتی مونده بود تونسته بود یکی دوتا مسابقه دیگه هم بده و خوشبختانه آدیداس اسپانسر ورزشیش شد و همین موضوع خیلی بهش کمک کرد.
صدف بار و بندیلشو بست و رفت به اون شهری که قرار بود توش زندگی کنه.
صدف الان تو یه خونه ای زندگی میکنه که بهش میگن استودیو. اتاق خواب نداره و کلا یه حاله که آشپزخونه و دستشویی و حمومش هم همون جاست.
به قول خودش در خونرو که باز میکنه و دو قدم میره جلو میرسه به آشپزخونه کلا همه چی دم دستشه.
دختری که توی ایران به قول خیلی ها پادشاهی میکرده و خونه و باشگاه خودشو داشته و هر جایی میخواسته بره با تاکسی و دربست میرفته، الان داره تو جایی زندگی میکنه که اندازه یه اتاقه خونه قبلیشه. هرجایی بخواد بره یا پیاده میره یا با دوچرخه. قبلا تو جایی کار میکرده که همه بهش احترام میزاشتن حقوق خیلی خوبی داشته. اما حالا با آدمایی کار میکنه که اکثرا خلافکار و معتاد بودن.
بعد ۶ ماه که دیدن چقدر خوب کار میکنه بهش ترفیع دادن و اکثرا کارهای حسابداری و اداری رو به صدف میدن.
همزمان با کار کردنش که ۴ روز تو هفتست وقت داره که به بوکسش هم برسه و زبان فرانسویش رو هم به حد مناسبی ارتقا داده و دیگه از پس زندگی تو فرانسه بر میاد.
بعد از شنیدن داستان زندگیش متوجه میشیم این مسیر واسه صدف آسون نبوده که فکر کنیم خب به اسم مسابقه رفت و اقامت فرانسه گرفت و اونا هم حمایتش میکنن و داره عشق و حال میکنه اونجا
روزای اول کارش میگفت اونقدر انرژی بدنی ازش میگرفته که نای غذا خوردن هم نداشته و فقط وقتی میرسیده خونه میخوابیده.
الآن با شرایط اونجا وفق پیدا کرده.
صدف جنگید برای چیزی که میخواست. برای هدفی که توی زندگیش داشت و هنوزم داره میجنگه.
مثه ژان دارک کم نا ملایمات از خودی ها ندیده و برای رسالتش هر زحمتی تونسته کشیده.
قصه زندگی صدف به من یاد میده برای هدفم و اون صدایی که تو وجودم داره باهام حرف میزنه ارزش قائل باشم و هیچوقت ازش غافل نشم.
قصه صدف به من خیلی چیزا یاد داد و من چند تا قرار با خودم گذاشتم.
یک
برای رشد بهتر بچه ها به پدر و مادرایی که میبینم پیشنهاد بدم بچه هاشونو حتما یه کلاس موسیقی و یه کلاس ورزشی بزارن
جدا از اینکه صدف این تجربه رو داشته تحقیقات روانشناسی میگه اینکه بچه هارو توی همه ی جنبه ها آموزش بدیم به رشد ذهنی و هوششون کمک خیلی زیادی میشه.
دو
اگه هدفی رو توی زندگیم انتخاب کردم و یه حسی بهم میگه درسته و با هدفم به کسی آسیبی نمیرسونم حتما دنبالش کنم تا بهش برسم. مطمئنم که بهش خواهم رسید.
سه
به قول درویش و یک بزرگی ما وقتی خوشبخت میشیم که برای بقیه هم خوبختی بخوایم و کمشون کنیم اونا خوشبخت بشن.
چهار
همیشه خدا برای من بهترین رو میخواد. ممکنه بعضی مواقع اتفاقی بیوفته که فکر کنم به نفعم نیست اما همیشه بعدش متوجه میشم اگه اون اتفاق برام نمیوفتاد به اون چیزی که میخواستم نمیرسیدم. پس ایمان آوردم که خدا همیشه برای من بهترین رو میخواد و بهتون توصیه میکنم شما هم ایمان داشته باشید به این موضوع. مطمعنم خدا همیشه برای ما بهترین رو میخواد.
و
آخر قصه اینجاست
اما
قصه آخرم این نیست