ویرگول
ورودثبت نام
پوریا رستم زاده
پوریا رستم زاده
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

تحت حاکمیت مطلق لاشخورها

بوی جنازه در مشامشان پیچید. کرکس ها به زمین نشستند. به لاشه بی جانش نزدیک شدند. اولی نوک زد. گوشت کمی خراشید. نوک بعدی خون را به منقارش آورد. خون در منقارش پیچید و مزه کرد. آواز خوشحالی سر داد. کرکس های بعدی به کرکس های قبلی پیوستند. بیشتر نوک زدند. گوشت بیشتر خراشید.کرکس دیگری به مغزش نوک زد. آن یکی چشمش را از حدقه در آورد. کرکس های سیر از مزه گَس خون، در بالای لاشه پرواز می کردند و کرکس های گرسنه هنوز نوک میزدند. تا همه بفهمند که این نقطه از زمین، تحت حاکمیت مطلق لاشخورهاست...



داستاناجتماعیمینیمالداستانکبی رحمی
خودمان به خودمان میگوییم آقای نویسنده. چون هیچ اعتباری جز همین قلممان که صدایش در رفته و برخی میگویند خوب است، نداریم. پس چی شد؟ آ باریک الله، آقای نویسنده. باقی بقایت، جانم فدایت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید