پوریا رستم زاده
پوریا رستم زاده
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

صداقت تردید

صدای قدم زدنش می پیچید. از خستگی با پوتین هایش روی زمین لِخ می کشد. دیگر راهی تا مقصد نمانده. سکوت صدا را تکثیر می کند. برای همین صدا لِخ کشیدنش زودتر از هیبتی که به چشم نگهبان شب بیاید به گوش نگهبان شب رسید.

-ایست...


سر جایش ایستاد. صدای نگهبان بود که می شد از همین جا لرزش صدایش را تشخیص داد. لرزش صدایی که شاید می گفت که چرا باید درست موقعی که قرار است پستم را تحویل بدهم آدمی در گرگ و میش ظاهر شده و در سکوت شب لِخ بکشد!

-کیستی؟


سوال را شنیده بود اما پاسخش را نمی دانست. می دانست باید بگوید آشناست تا بعد، از او رمز شب را بپرسند. رمز شب را میدانست. آنچه نمیدانست این بود که او امروز آشناست یا غریبه؟ در جهانی که بیش از هزار جنگ اتفاق افتاده است او امروز چند درصد با سرباز دیگر آشناست؟ و فردای دیگر چند درصد محتمل است با او غریبه باشد؟ آیا اگر جنگی اتفاق بیفتد کنار او خواهد ایستاد یا روزی در جنگی مقابل او انگشتش ماشه را خواهد چکاند؟


چه چیز درست است؟ چه چیز غلط است؟ آدم هایی که در طول عمر کوتاهشان درست و غلطشان را بارها و بارها عوض کرده اند از کجا معلوم دیروزی که خودشان را آشنا معرفی می کردند فردا غریبه نبوده باشن؟

براستی کدام آدم در این جهان تاریک قاطعانه می تواند روشنایی را ببیند؟ و صداقت تردید بهتر از دروغِ قطعیت نیست؟


عادت داشت وقتی زیاد غرق فکر می شود، قدم بزند. سکوت صدا را تکثیر می کند. مثل صدای قدم زدن آدمی خسته که دارد فکر می کند و روی زمین با پوتین هایش لِخ می کشد. مثل صدای ایست هایِ نگهبانی که نمیخواهد برای اولین بار آدم بکشد. مثل صدای گلوله. صدایی که خودش بلند است و در سکوت خیلی بلند تر می شود. آنقدر بلند که دیگر هیچ صدایی غیر از آن به گوش نمی رسد...

عکاس دوست خوبم سعید ایرانفر است
عکاس دوست خوبم سعید ایرانفر است




داستانمینیمالداستان کوتاه کوتاه
خودمان به خودمان میگوییم آقای نویسنده. چون هیچ اعتباری جز همین قلممان که صدایش در رفته و برخی میگویند خوب است، نداریم. پس چی شد؟ آ باریک الله، آقای نویسنده. باقی بقایت، جانم فدایت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید