این نوشته برای علاقمندان به داستان نویسی و خوانندگان داستان مناسب است و ممکن است برای دیگر افراد وقت تلف کن باشد. این نوشته حدود یک ماه پیش نوشته شده است.
اینایی رو که می نویسم بعضی هاش رو توی یک نشست دو ساعته ریخت شناسی مینیمالیست در مدرسه داستان آنلاین از آقای محمد جواد جزینی یاد گرفتم. یه بخشیش رو هم از مطالعه بدست آوردم. یه بخشیش هم نظر شخصی هست.
توی تاریخ ادبیات جهان ما با جنبش ها و نهضت های ادبی زیادی طرفیم. ماکسیمالیست ها نویسنده هایی بودن که آثارشون حجیم بود. ساختار پیچیده داشت. ادبیات و زبانشون سخت و ثقیل بود و طبقه خوانندگانشون آدم های تحصیل کرده و طبقه اشراف بودن. مثلاً شما اگر میخواستین کل کل با یک ماکسیمالیست بکنید اگر اون یک رمان دو جلدی نوشته بود شما باید میرفتین یک رمان سه جلدی مینوشتید و فرو میکردین توی حلقومش تا نفس نتونه بکشه از بدبختی و حقارت.
همون جور که میدونید بیشتر ابداعات بشر از رقابت و کل کل بدست میاد. برای همین جونم بهتون بگه مینیمالیست ها دقیقاً جنبشی بود معترض متشکل از جوانان تازه کار (بیشترشون جوان بودند) در مقابل پیری های ادبیات ماکسیمالیستی.
اینا اومدن آثاری تولید کردن که موجز ترین حالت روایت بود. ساختار بسیار ساده داشت. ادبیات بی تکلف و آسان استفاده شد و طبقه خواننده هاشون مختص به اشراف نبود. خاستگاه اینا برای اولین بار در روی پاکت های مواد غذایی بود. فرض کنید شما میرفتین یک چیپس میخریدین و پشتش یک داستان نوشته بود. برای همین یه عده از اینا که میخواستن جوانان این ادبیات رو خونوک کنن به اونا به عنوان فحش میگفتن ادبیات سوپر مارکتی. شعار مینیمالیست ها این بود: less is more یعنی کم هم زیاده.
یه روایت دیگه تاریخی هم وجود داره که مینیمال از معماری وارد ادبیات شده. نه از ادبیات وارد معماری. بیشتر مورخان معتقند مورخ های غش کرده به طرف معمارا بهتره از حرف های گهربار خودشون دست بردارن.
به تعبیری میگن مینیمالیستا شأن ادبیات رو آوردن پایین! قبل از اون ادبیات مال این آدمای چیسان فیسان با کلاس بود، حالا ممد با یک شلوار کردی هم داشت روی سیگارش داستان میخوند و برای ممد دیگه پشت در دستشویی تعریفم می کرد( اینا همون قسمتایی هست که نظر شخصیه)
از ادگار آلن پو که تعریف جامعی رو برای داستان کوتاه ارائه داد و آنتوان چخوف که مبدع داستان چخوفی یا برشی از زندگی بود که مکان و زمان روایت داستان رو تغییر نمیداد تا ارنست همینگوی که شیوه نشان بده ، نگو یعنی گزارش یک رویداد بدون اینکه ظاهراً قضاوتی در کار باشه ، مال جنبش ادبی مینیمال نیستند اما در جنبش ادبی مینیمال یافته ها و نظرات اونا متجلی میشه. یعنی در افکار اونا ریشه داره.
فلش فیکشن. توی بلاد کفر و غرب بهش میگن کف دستی(برای اهل دل که اینجا خندیدن: لا اله الا الله). یعنی اینقدر کوتاهه که میشه کف دست نوشت. داستان هایی که از یک پاراگراف بیشتر تجاوز نکنه. یکی از ویژگی های این داستان ها عنصر مگو داشتنه.
از لحاظ طول مینیمال کوتاه تر از داستان کوتاه و فلش فیکشن کوتاه تر از مینیماله! لازمه بدونید هنوز هنوزه چه در ایران، چه از نظر من در خارج همه این اسامی به جای هم به کار میرن. یعنی تجویز متقنی وجود داره.
اینکه تجویزی وجود نداره اتفاقاً لازمه بحث در مورد یک کیفیت هنریه. یعنی ابداع ها هم در همین گوش نکردن ها به این تجویزها رخ میده ولی به قول داستان نویسا شما اول باید قواعد رو بلد باشین تا بعد بتونید بشکنیدشون.
اگر قرارِ برای یک جشنواره بنویسیم باید ببنیم اون چی میخواد. مثلاً میگه داستان در صد کلمه. یا داستان در حداقل هزار کلمه. یا مینیمال و نمیگه چقدر طولش باشه. که معمولاً میگن. یک کار دیگه هم که باید بکنیم پیدا کردن نظرات داورای جشنوارست! یعنی ما باید بفهمیم استاندارد و تعریف اونا چیه!
اما برای مخاطب چی؟ ببینید امروزه مینیمال، فلش فیکشن یا هر چیزی مثل اونا از نظر من بهترین نوع داستان برای فضای مجازیه. وقتی تو با مخاطب سر و کار داری نه شخصیت های علمی. اصلاً مهم نیست که داری با چه فرمی داستان مینویسی! حالاً نهایتاً یکی میخواد بیاد تو رو خونوک کنه. بگه اینکه نوشتی اون نیست. مهمه ؟ نه!
در یک کیفیت هنری مهم اینه تو بتونی طرف مقابلت رو سرگرم کنی، بهش لذت خوندن یک داستان رو بدی، پیامت رو برسونی و تا جایی که میتونی اون داستان رو با کیفیت کنی با هر تکنیکی که بلدی. تهشم ادعا کن مینیمال یا فلش فیکشن نوشتی یا هم بنویس داستانک و خیال خودت رو راحت کن.
من یک جشنواره شرکت کردم. نوشته بخش داستان کوتاه. بعد نوشته داستان در 100 کلمه. میبینین؟ خودش رو راحت کرده. اسم پدر رو آورده، انگار اسم همه رو آورده.
مینیمال:
غيبت
پيتر بيكسل
ترجمه: بهزاد کشميری پور
مردي تعريف مي کرد که چطـور مـي خواسـتند سـر بـه نيـستش کنند. چطـور بـسته بودنش و چطـور لولـه ي اسـلحه را روي شقيقه اش فشار داده بودند و فرياد مي کشیدند.
او زنده است و تعريف مي کند. ما هـم زنـده ايم و گـوش مـي دهيم.
فلش فیکشن: نویسنده آلن مایز
از دردی که تمام تنم را گرفته بود بیدار شدم. پرستار را دیدم که کنار تختم ایستاده است. گفت: آقای فوجیما بخت یارتان بود که از بمباران دو روز پیش هیروشیما جان سالم بدر بردید. اما حالا اینجا در امان هستید، توی بیمارستان. با صدای ضعیفی پرسیدم: الان من کجام؟ گفت : در ناکازاکی.
عنصر مگو این داستان چیه؟ توی نظرات بهم بگید تا باهوشا رو پیدا کنیم. خودم اولین بار که داستان رو شنیدم نفهمیدم و کیف داستان به فهمیدن همون عنصر داستانیه که خواننده مطلع و باهوش میفهمتش!
یکی هم کوتاه ترین داستان که معروف شده که میگن ارنست همینگوی سر کل کل با دوستاش نوشته، میگن کسی گفته نمیشه توی شش کلمه داستان نوشت و ارنست با شش کلمه همه رو خونوک کرده:
"For Sale:Baby Shoes, Never Worn"
برای فروش:کفش بچه، هرگز پوشیده نشده
اگر در این باره چیزی میدونید، یا اشکالی بر متن وارد میدونید بگید. من هنوز توی مینیمال تازه کارم و دارم این فرم رو تجربه میکنم.