پوریا رستم زاده
پوریا رستم زاده
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کارما!

امروز در مسیر آمدن به خانه پونه (خواهرم) بودم که وقتی وارد کوچه آن ها شدم، دیدم که از انتهای کوچه پسربچه ای روی دورچرخه با سرعت رکاب می زد و به سمت من می آمد. دختربچه ای هم، روی ترک دوچرخه نشسته بود و پاهایش را به طرفین باز کرده بود که پایش به زمین نخورد. در انتهای کوچه که به سمت چپ راه دارد و وارد بن بستی کوچک می شود، متوجه شدم دو سه کودک دیگر ایستاده اند و با چشمانشان حرکت دوچرخه را دنبال می کنند. دوچرخه هنوز به من نرسیده بود که مردی با نیم رخ چهره عبوس و عصبانی از در خانه شان بیرون پرید تا سعی کند پسرک را روی دوچرخه بگیرد. مرد عصبانی حتی نتوانست نزدیک دوچرخه شود و پسرک به راحتی و بدون هیچ جیغ و فریادی گازش را گرفت و از دست مرد عبور می کرد. دخترک هم درحالی که برگشته بود با غرور به راننده دوچرخه اش به مرد عصبانی نگاهی کرد. مرد عصبانی که چرخید، حالا من را دید که با چهره ای متفکر به او نگاه می کردم که با این دو بچه روی دوچرخه چکار دارد؟ برای همین با ناراحتی برگشت تا به سمت خانه برود که ناگهان بادی آمد و در بسته شد. مرد عصبانی تلاش قبلی خود برای رسیدن به دوچرخه را این بار هم برای باز نگه داشتن در انجام داد ولی این بار هم نا موفق بود. من همینطور که حرکت می کردم، نیم نگاهی به اوضاع مرد عصبانی فلک زده داشتم! در انتهای کوچه آن پسر کوچک دیگر نگاهی به این مرد عصبانی انداخت و پشت همان بن بست پنهان شد. حالا که دوچرخه سوار و دوست دخترش از کوچه گریخته بودند، من در حال عبور از کنار مرد عصبانی بودم. مرد عصبانی با نگاهی خسته که مستقیماً به من نگاهش را نمی انداخت و دست هایی که به در بسته تکیه داده بود و منتظر بود تا آیفون خانه را یکی بردارد، شروع کرد با آسمان غرولند کردن که: سر ظهر می خوایم بخوابیم، هی سر و صدا، هی سر و صدا... مردم آزار ها...

فکر میکنم با این کار مرد خسته و عصبانی می خواست توجیهی عقلانی برای کار قبلی اش مقابل چشمان متعجب من بی آورد. آخر عجیب است که یک عاقله مردی از خانه خودش بیرون بپرد که بچه ای را روی دوچرخه بگیرد! به خانه پونه رسیده بودم و زنگ آیفون را زدم. به او هنوز کسی پشت آیفون جواب نداده بود. دوباره زنگ را امتحان کرد و من زیرچشمی هنوز به مرد عصبانی که حالا مرد خسته تر عصبانی شده بود، نگاه می کردم. پونه زودتر در را باز کرد و مرد به آنکه بالاخره آیفون را برداشت،گفت: باز کن و در دیرتر باز شد اما فکر میکنم همزمان به داخل خانه رفتیم.

پ.ن: اتفاق نوشت... هفده خرداد 1400




نویسندگیخاطرهخاطره نویسیاتفاقمردم آزاری
خودمان به خودمان میگوییم آقای نویسنده. چون هیچ اعتباری جز همین قلممان که صدایش در رفته و برخی میگویند خوب است، نداریم. پس چی شد؟ آ باریک الله، آقای نویسنده. باقی بقایت، جانم فدایت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید