1 فروردین 1402:
باز هم شک، بلاتکلیفی، عدم شناخت خود، دل یکدله نبودن، تردید، مطمئن نبودن...
به راستی من چه کار باید بکنم؟! چه مسیری را باید انتخاب کنم؟ گاهی در این مبارزه عقلم پیروز میشود و به کلی احساس را فراموش میکنم و او را درونم به قتل میرسانم و در بداعت امر تصمیم هایی میگیرم به دور از واقعبینی اما غافل از این که این احساس هیچ گاه نمیمیرد و همیشه در طول مسیر باید او را به دوش بکشم حتی اگر جنازه ای بی جان باشد، همیشه بار اضافه ای خواهد بود! و تو تنها مانده ای با سوال هایی که نه خودت از پس جواب دادن بهشون بر میای و نه جواب های دیگران برات مورد پسند و مناسبه...
اما ای کاش میشد این بلاتکلیفی را پذیرفت اینکه آدم به دنیا آمده و قرار است همیشه در طول زندگی اش بلاتکلیف باشد و همیشه در تردیدی به سر ببرد! اما حیف که نمیشود با بلاتکلیفی کنار آمد مگر اینکه خودت را چند قسمت کنی و هر قسمت را به راهی پیشرو بفرستی، یا اینکه در دوراهی ها آنقدر بایستی که زیر پایت علف سبز شود یا موهایت هم مانند دندان هاید سفید گردند.
اما مگر من تفاوتم با سایر آدم ها چیست که هرکدام به راهی قدم نهاده و دل یکدله کرده اند! ایراد از من است که نمیتواند رها کند؟! آخر انتخاب کردن همانقدر که انتخاب کردن است همزمان رها کردن هم هست، رها کردن سایر راه ها! مگر روزگار بار ها و بار ها با گرفتن چیز ها و نرسیدن به خواسته ها این مهارت را با تو تمرین نکرده؟! مگر بار ها و بار ها دلت شکسته نشده؟ مگر دلت تا کنون به این اصل پی نبرده است که هرچه میخواهد همان نمیشود؟! اصلا که اگر من جای او بودم با این همه نرسیدن ها و فراغ ها دیگر خودم را سبک نمیکردم و چیز دیگری از این روزگار نمیخواستم!
به راستی که این سماجت و پشتکارش که با این همه شکست بلند میشود و دوباره آرزو ای میکند قابل ستایش است.
به قول حسن زاده آملی : "از روی آفتاب و ماه و ستارگان شرمندهام، از انس و جان شرمندهام، حتی از روی شیطان شرمندهام، كه همه در كار خود استوارند و این سست عهد، ناپایدار"