هر چه سعی کردم امشب را بدون نوشتن سر کنم و بروم فیلمم را ببینم و بعد بخوابم، نشد که نشد. مثل یکی از این سیاه چاله های فضایی است که می کشدت سمت خودش. نوشتن را می گویم. و عاقبت وادارت می کند که اولویت هایت را و برنامه هایت را مطابق خواست او تنظیم کنی و به هم بریزیشان.
داشتم فکر می کردم فرایند علاقه مندی ما به یک کسی، بیش و پیش از هر چیز، یک چیز کاملا ذهنی است. بخش اعظم آن در ذهن است که اتفاق می افتد. در فکر و خیال. در خلوت فرد با خودش. و اصلا همین است که آن را رازآلود و سخت و بغرنج می سازد. گاهی اوقات بعد از این که اسارتت آغاز شد، نمی توانی با کسی که تو را به زنجیر کشیده است حرف بزنی. نمی توانی آشوب دلت را با او آرام کنی. قضیه به شکلی است که موانعی وجود دارند. شرایط مساعد نیست. نمی شود. اصلا این علاقه و وابستگی اصطلاحا به تیپ و قیافۀ تو نمی خورد و تو غلط زیادی کرده ای که حتی به آن فکر کرده ای؛ و دلبستن که اکبر گناهان کبیره است. در این وضعیت، طبیعی است که بیشتر فرایند در ذهن است. خوره ای از درون دارد وجود فرد را می مکد. و حال نمی داند چه خاکی به سر کند. نیل گیمن، که نمی شناسمش و فقط می دانم نویسنده ای است، یک توصیفی از این بیچارگی مورد بحث ما دارد که به نظرم خیلی عجیب و دقیق و جالب است:
«آیا هرگز عاشق شده اید؟ آیا وحشتناک نیست؟ عشق شما را بسیار آسیب پذیر می سازد. سینه تان را می شکافد و قلب تان را باز می کند و این یعنی کسی می تواند وارد وجودتان شود و شما را به هم بریزد. ..... سپس احمقی که فرقی با دیگر احمق ها ندارد، سرزده وارد زندگی احمقانۀ شما می شود و در آن پرسه می زند. شما بخشی از وجودتان را به آن ها می دهید. آن ها این را از شما نخواسته اند. بلکه یک روز، کار احمقانه ای مانند بوسیدن شما یا لبخند زدن به شما کرده اند و سپس دیگر زندگی تان مال خودتان نیست....»
همه اش همین است. اصلا هیچ اتفاقی در کار نیست. این پیچیدگیِ محض که عمدتاً آن را عشق نامند، چیزی نیست جز یک توهم. توهمی که اغلب اوقات در ذهن یکی از طرفین شکل می گیرد، و رشد می کند و پیر می شود و نهایتا در همانجا خاک می شود و می میرد. البته نباید از لغت طرفین استفاده کرد. طرفین مال وقتی است که دو طرف باشند و حضوری داشته باشند. حضور ذهنی و فکری، و جسمی و فیزیکی. اما ما وقتی می گوییم این قضیه فقط مال یک فرد است، در ذهن اوست و توهمی بیش نیست، پس طرفینی هم وجود ندارد. فقط یک فرد است. همه اش یک سوء تفاهم است که منجر می شود به یک سوزشِ عمیقِ قلبی.
حالا گیمن می گوید بوسه، من می گویم فقط یک نگاه. یا همان یک لبخند. اصلا همین است که کار را خراب می کند. بیچاره، این تویی که چنین خیالی در سر می پرورانی. قبل از اشاره به حرف گیمن داشتم از موانعی که نمی گذارند ما از لاک ذهنی خودمان در بیاییم و از عشق پرده برداری کنیم و دربارۀ آن صحبت کنیم، می گفتم. اولینش را که همانا شرایط مزاحم بود، اشاره کردم. اما دومینش یک جور دوری جستنِ آگاهانه و ارادی است. زمانی است که فرد می داند که می تواند کاری کند، حتی دسترسی دارد به محبوبش، حتی او را می بیند، ولی نمی خواهد کاری بکند. از قصد فاصله می گیرد. شاید می خواهد در فراغ بماند. شاید هم می ترسد که طرد شود. که پذیرفته نشود. که اصلا به عمق همان توهمی که در آن غرق بود، پی ببرد و آن وقت دیگر زندگی را نتواند تاب آورد. چون همانا این یک فرایند یک طرفه است. گیمن در ادامۀ همان جملات بالایش می گوید:
«.... عبارت بسیار ساده ای شبیه به این که «شاید بهتر باشد فقط با هم دوست باشیم» تبدیل به ترکی در شیشۀ قلبتان می شود. عشق صدمه رسان است. نه فقط به تخیل تان، نه فقط به ذهن تان، بلکه به روح تان صدمه می زند. عشق دردی است که وارد وجودتان می شود و پاره پاره تان می کند. شخصاً از عشق بی زارم.»
احتمالا همۀ کسانی که پا پیش نگذاشته اند، در خوش بینانه ترین حالت از جملۀ "شاید بهتر باشد فقط با هم دوست باشیم" ترسیده اند. در حالت های بدتر ترسیده اند که ز کل طرد بشوند. که تحقیر بشوند. چون همان جور که گفتم، بیشتر زیست عشق در ذهن است و از این رو با بیرون و جهان عینی و واقعیت چندان نسبتی ندارد و چه بسا تضاد داشته باشد. برای همین است که این اطلاعِ پنهانی از رهزن بودن عشق، منجر به یک نوع ترس درون ریز می شود. که فرد را باز می دارد از هرگونه قدمی در دنیای بیرون. و او را بیش از پیش در لاک خود فرو می دهد. می خواهم بگویم شدیدا با جملۀ آخر گیمن همراه و موافقم. از عشق باید بی زار بود. آفت جان بشر است این عشق. به هر روی، باید ژیلبرت را کشت. تا از این جهان درونی رخوت آلود زمین گیر کننده کنده شد و رها شد. اصلاً ژیلبرت ها را باید ازشان دوری جست. هرچند که ناممکن و محال باشد.